گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و چهارم
بخش نهم
آهی کشید و اشک تو چشمش جمع شد و گفت : امروز اون بچه ها به من می گفتن مادربزرگ ...
می دونی وقتی اسم بچه ی یتیم میاد , آدم نمی تونه این حسی رو که با اونا تماس می گیره داشته باشه ؟ ... من حالا می فهمم تو چی می گفتی ...
لیلا , درد این طفل معصوم ها از دور معلوم نمی شه ... وقتی بهشون نزدیک میشی , می فهمی ...
مادر منو می بخشی ؟ اصلا نمی دونستم تو داری چیکار می کنی ...
الانم خیالم راحت نشد ... تو داری جونت رو برای این دخترا می ذاری , این طوری خودتم از بین می ری ...
گفتم : پاشو بریم تو اتاق بازی ... بچه ها اونجان , می خوام براشون ساز بزنم ...
و ویولنم رو برداشتم و با هم رفتیم ...
دخترا همین طور که میوه و شیرنیی می خوردن و دست می زدن , من شروع کردم به نواختن ...
دوباره چشمم رو بستم و به جایی رفتم که بهش تعلق داشتم ... توی یک غروب خورشید , گندم زارهای طلایی , ساز زدم و چرخیدم ... پرواز کردم تا آسمون ...
توی ابرها غرق شدم ...
اونجا که همه چیز سفید بود و از سیاهی خبری نبود ...
بعد سازم رو زمین گذاشتم و کنار دیوار دراز کشیدم و سرمو گذاشتم روی پای زهرا و خانجان قصه گفت : یکی بود یکی نبود , غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود ...
یک پیرزن مهربون بود یک حیاط داشت قد یک قربیل ... یک درخت داشت قد یک چوب کبریت ...
این درخت هر سال یک دونه انجیر می داد ...
من این قصه رو بارها شنیده بودم ...
دیگه چیزی نفهمیدم و خوابم برد ...
ناهید گلکار