گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و پنجم
بخش اول
و تا صبح هیچی نفهمیدم ...
روز بعد , پای بچه هایی که می خواستن مدرسه برن رو روی کاغذ گذاشتم و اندازه ی اونا رو گرفتم و دوباره رفتم بازار و براشون کفش خریدم ...
ولی مدام به فکر هاشم بودم و کار قشنگی که کرده بود ...
این پولا مال اون بودن که با سخاوت در اختیار من گذاشته بود ...
دیگه پول زیادی برام نمونده بود تا بتونم برای همشون این کارو بکنم ...
و روز اول مهر برای من به یادموندنی شد ...
همه ی دخترا رو شب قبل حمام کردیم و صبح خودم آمادشون کردم و آخرین کار وصل کردن یقه ی سفیدی بود که دور گردنشون بستم و روبانی که کنار موهای کوتاهشون زدم ...
خانجان قرآن گرفته بود و زبیده اسپند دود می کرد و اینطوی با یک صف مرتب , یدی جلو و من عقب راه افتادیم به طرف مدرسه ...
خانم کفایی تو حیاط بود و برخلاف تصور من , با روی خوش از ما استقبال کرد و بچه ها رو تو کلاس جا داد و خاطرم جمع شد و با آقا یدی برگشتیم ...
وقتی اومدم , دیدم سه خانم جوون تو دفتر نشستن و معلوم شد معلم هایی هستن که اداره برای من فرستاده ...
تو دلم قضاوت کردم که نگاه کن هر کس رو نخواستن فرستادن اینجا , اینا چی بلدن آخه ؟ ...
باهاشون آشنا شدم ...
خانم صدر ، خانم زیرکوهی و خانم شرفی و هر سه تا سوم دبیرستان درس خونده بودن و حالا می خواستن به این بچه ها درس بدن ...
ناهید گلکار