گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و پنجم
بخش دوم
نشستم روبروی اونا و بهشون نگاه کردم ... خوب , خودمم نمی دونستم باید چیکار کنم ...
کلاس رو کجا تشکیل بدم ؟ ...
مدتی به همین حال موندیم ...
یک مرتبه از جام پریدم و گفتم : خانما باید کمک کنین تا کلاس ها رو درست کنیم ... می دونین اینجا پرورشگاهه , مثل مدرسه های معمولی نیست ... تا براتون کلاس درست نشده باید با من بسازین ...
دنبال من بیان ...
و با کمک اونا و بچه های خودم , انتهای هر خوابگاه رو کلاس کردم و با خودم فکر کردم روزا که قرار نیست بچه ها بخوابن ...
ولی دو تا تخته بیشتر نداشتم و نیمکت هم خیلی کم بود ...
فورا یک نامه نوشتم و یدی رو فرستادم اداره و برای ما از انبار نیمکت های کهنه و یک تخته سیاه و گچ و تخته پاک کن و کتاب فرستادن ...
و اینطوری مدرسه ی ما هم نزدیک ظهر شروع به کار کرد ...
و خیالم راحت شد ...
فورا راه افتادم برم بچه ها رو از مدرسه بیارم ...
نزدیک غروب , دیگه همه چیز آروم شده بود ... ولی همه ی ما از خستگی رو پا بند نبودیم ...
اینکه من سرگرم کار بودم دلیل این نبود که به فکر کاری رو که هرمز با من کرده بود , از ذهنم رفته باشه ... یا اینکه به هاشم فکر نکنم ...
احساس می کردم دارم دو نیمه می شم و تنها چیزی که از خدا می خواستم این بود که اصلا به جز پرورشگاه , چیزی ذهنم رو مشغول نکنه ...
خانجانم خسته شده بود ... مرتب می گفت : مادر نمی ریم خونه ؟
گفتم : شام بچه ها رو که دادم , می ریم ...
گفت : پس من می رم به زبیده کمک کنم ...
ناهید گلکار