خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۱:۱۴   ۱۳۹۷/۳/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و پنجم

    بخش دوم



    نشستم روبروی اونا و بهشون نگاه کردم ... خوب , خودمم نمی دونستم باید چیکار کنم ...
    کلاس رو کجا تشکیل بدم ؟ ...

    مدتی به همین حال موندیم ...
    یک مرتبه از جام پریدم و گفتم : خانما باید کمک کنین تا کلاس ها رو درست کنیم ... می دونین اینجا پرورشگاهه , مثل مدرسه های معمولی نیست ... تا براتون کلاس درست نشده باید با من بسازین ...

    دنبال من بیان ...
    و با کمک اونا و بچه های خودم , انتهای هر خوابگاه رو کلاس کردم و با خودم فکر کردم روزا که قرار نیست بچه ها بخوابن ...
    ولی دو تا تخته بیشتر نداشتم و نیمکت هم خیلی کم بود ...
    فورا یک نامه نوشتم و یدی رو فرستادم اداره و برای ما از انبار نیمکت های کهنه و یک تخته سیاه و گچ و تخته پاک کن و کتاب فرستادن ...

    و اینطوری مدرسه ی ما هم نزدیک ظهر شروع به کار کرد ...
    و خیالم راحت شد ...

    فورا راه افتادم برم بچه ها رو از مدرسه بیارم ...
    نزدیک غروب , دیگه همه چیز آروم شده بود ... ولی همه ی ما از خستگی رو پا بند نبودیم ...
    اینکه من سرگرم کار بودم دلیل این نبود که به فکر کاری رو که هرمز با من کرده بود , از ذهنم رفته باشه ... یا اینکه به هاشم فکر نکنم ...
    احساس می کردم دارم دو نیمه می شم و تنها چیزی که از خدا می خواستم این بود که اصلا به جز پرورشگاه , چیزی ذهنم رو مشغول نکنه ...
    خانجانم خسته شده بود ... مرتب می گفت : مادر نمی ریم خونه ؟
    گفتم : شام بچه ها رو که دادم , می ریم ...
    گفت : پس من می رم به زبیده کمک کنم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان