گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و پنجم
بخش سوم
همون موقع تلفن زنگ زد و من رفتم تو دفتر و گوشی رو برداشتم ...
خاله بود ... گفت : باز تو اونجا موندگار شدی ؟ امشب بیا خونه , کارِت دارم ...
پرسیدم : چیزی شده خاله ؟
گفت : آره , انیس جواب می خواد ... حالا بگو نظرت چیه ؟ بیاد یا نه ؟ ...
یکم مکث کردم و پرسیدم : شما چی میگی خاله ؟
گفت : والله نمی دونم ... راستش هم آره , هم نه ... آخه تو رو می شناسم , می ترسم با اونا کنار نیای ... ولی اگر تو قول بدی با انیس بسازی , دیگه چه بهتر از این ؟ ...
تو خودتم می دونی که چقدر سرتق هستی , بعید می دونم با اون کنار بیای ... ولی اینطور که معلومه حسابی دل پسرش رو بردی , اونم اَمون انیس رو بریده ...
گفتم : پس بگین بیان , من دیگه اون لیلای سابق نیستم ... بعدم انیس خانم رو دوست دارم , فکر کنم می تونم باهاش کنار بیام ...
گفت: یا خیر خدا , چی شد یک مرتبه تصمیم گرفتی ؟ یا از قبل فکر کرده بودی ؟
گفتم : چه فرقی می کنه ؟ ... هاشم که دست بردار نیست ... امروز نشه , فردا ... می دونم که بالاخره کار خودشو می کنه , پس توکل به خدا ...
ببین خاله , شب از خانجان اجازه بگیر ... دلم نمی خواد ناراحت بشه ... یک طوری وانمود کنین که یعنی من نمی دونم ...
گوشی رو گذاشتم ... احساس می کردم دست و پام حس ندارن ... قلبم تند تند می زد ...
فکرِ اینکه هاشم الان چقدر خوشحال می شه , یک لبخند روی لبم آورد ...
یاد اون شب افتادم که تو ماشین داد می زد لیلا دوستت دارم و پنهونی فرستادن اون پول باعث شده بود احساس خوبی داشته باشم ...
نمی دونم , شایدم چیز دیگه ای باعث شده بود که من قال قضیه رو بکنم و نه برای خودم امیدی بذارم نه برای کس دیگه ...
ناهید گلکار