گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و پنجم
بخش چهارم
خانجان داشت به زبیده کمک می کرد ... از وقتی اومده بود پرورشگاه , با هم خیلی رفیق و همزبون شده بودن و مدام از این ور اون ور حرف می زدن ... حتی شنیدم که خانجان از بی وفایی اولاد می گفت و زبیده از ظلم شوهر ...
من خوشحال بودم چون سرش گرم شده بود و به کار من کار نداشت ...
یکم تو آشپزخونه ایستادم ولی ظاهرا کاری برای من نمونده بود ...
بر گشتم که با بچه ها حرف بزنم که آقا یدی لای درو باز کرد و گفت : لیلا خانم , دم در با شما کار دارن ...
پرسیدم : کیه ؟
گفت : نمی دونم , تشریف بیارین ...
با عجله خودمو رسوندم به در و به یدی گفتم : مراقب باش , جایی نرو ...
ولی تا درو باز کردم , هاشم رو پشت در دیدم ...
دستش به کلاهش بود و یک لبخند شیطنت آمیز روی لبش و زیرچشمی منو نگاه می کرد ...
گفتم : چی شده آقا هاشم این وقت غروب ؟
گفت : دلتنگی , بانو ... گفتم که من وقتی تو رو نمی ببینم دلم برات تنگ می شه ... حالا که قبول کردی بیایم خواستگاری , خودت بگو می تونستم تو خونه بند بشم ؟
گفتم : یدی می دونست شما اینجایی ؟
گفت : پول حلال مشکلاته ... خریدمش بانو , تا تو رو ببینم ...
گفتم : فکر نمی کنین دارین زیاده روی می کنین ؟ انیس خانم دوست نداشت زن بیوه بگیره ... دوست نداشت من تو پرورشگاه کار کنم ... فکر نکنم دوست داشته باشه شما الان اینجا باشین ...
دلم براشون می سوزه , شما وادارشون کردین که بیاد خواستگاری ... و من از عواقبش می ترسم ...
ناهید گلکار