خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۱:۲۸   ۱۳۹۷/۳/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و پنجم

    بخش ششم



    دو روز بعد , قرار بود انیس الدوله بیاد خونه ی خاله و منو خواستگاری کنه ...
    من تند تند کارای پرورشگاه رو کردم و می خواستم زودتر برم خونه ...
    خاله زنگ زد و بهم یادآوردی کرد که : ساعت چهار خونه باشی تا بتونی آماده بشی ...
    منم همین قصد رو داشتم ...

    بعد از اینکه بچه ها رو از مدرسه آوردم و کلاس های تو پرورشگاه هم تعطیل شد و معلم ها رفتن , یکم به حساب و کتاب رسیدگی کردم ...

    ساعت سه و نیم بود ... هنوز وقت داشتم و سرم به کار گرم بود که توی حیاط , سر و صدا شنیدم ...
    یک زن داشت با صدای بلند , جیغ و هوار می کرد ...

    هراسون دویدم بیرون و پرسیدم : آقا یدی ولش کن ببینم چی میگه ؟
    یک زن با چادر سفید و مندرس , خیلی آشفته و بیقرار  و لاغر و نحیف که آثار زجر و عذاب دنیا روی صورتش پیدا بود , دوید طرف من و گفت : بچه ام کجاست ؟ چیکارش کردین ؟
    گفتم : آروم باشین تو رو خدا ... بیاین تو , با هم حرف بزنیم ... چرا سر و صدا می کنین ؟
    گفت : اون مرتیکه الدنگ دم در نمی ذاشت بیام تو ... من بچه م رو می خوام , گفتن آوردنش اینجا ...
    دستشو گرفتم و گفتم : باشه , من پیگیری می کنم ... بیاین تو , فقط آروم باشین ...
    گفت : تو رو خدا دخترمو بدین ...
    گفتم : آخه من که نمی دونم دختر شما کیه ؟ بعدم این بچه ها دست من امانت هستن , همین طوری که نمی تونم بدم به شما ... چند سالشه ؟
    سرشو به علامت درموندگی حرکت داد ...
    گفتم : با من بیا تو دفتر ... سودابه جان یک لیوان آب براش بیار ...
    با دستی لرزان یکم از اون آب رو خورد و گفت : وقتی شوهر گور به گور شده م اونو ازم جدا کرد , دو سالش بود بچه ام ... الهی بمیرم , هنوز شیر می خورد ...
    مرده سگ , شبونه برد و اونو فروخت ...

    و شروع کرد زار زار گریه کردن که : همه جا رو دنبالش گشتم ... مردی که بچه مو خریده بود می خواست وادارش کنه به گدایی اما بچه رو گم کرده بود ... الان سه سال گذشته , باید پنج سالش باشه ...
    یکی بهم گفت برم شیرخوارگاه , شاید اونجا باشه ..
    یک بچه با نشونی های بچه ی من همون زمان اونجا بوده , میگن فرستادنش اینجا ... این نامه رو بهم دادن ...
    گفتم : اسمش چیه ؟
    گفت : اسم دختر من گلناز بود , ولی تو شیرخوارگاه اسمشو آمنه گذاشته بودن ...
    یک مرتبه دنیا در نظرم سیاه شد ... انگار سقف روی سرم اومد پایین ...
    چشمم پر از اشک شد و با دردی شدید صورتم رو به یک باره خیس کرد ...
    گفتم : همچین اسمی ما نداریم ... دختری به این نام اینجا نبوده ... شما برو بچه ها رو ببین , شاید شناختی ...


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان