گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و پنجم
بخش ششم
دو روز بعد , قرار بود انیس الدوله بیاد خونه ی خاله و منو خواستگاری کنه ...
من تند تند کارای پرورشگاه رو کردم و می خواستم زودتر برم خونه ...
خاله زنگ زد و بهم یادآوردی کرد که : ساعت چهار خونه باشی تا بتونی آماده بشی ...
منم همین قصد رو داشتم ...
بعد از اینکه بچه ها رو از مدرسه آوردم و کلاس های تو پرورشگاه هم تعطیل شد و معلم ها رفتن , یکم به حساب و کتاب رسیدگی کردم ...
ساعت سه و نیم بود ... هنوز وقت داشتم و سرم به کار گرم بود که توی حیاط , سر و صدا شنیدم ...
یک زن داشت با صدای بلند , جیغ و هوار می کرد ...
هراسون دویدم بیرون و پرسیدم : آقا یدی ولش کن ببینم چی میگه ؟
یک زن با چادر سفید و مندرس , خیلی آشفته و بیقرار و لاغر و نحیف که آثار زجر و عذاب دنیا روی صورتش پیدا بود , دوید طرف من و گفت : بچه ام کجاست ؟ چیکارش کردین ؟
گفتم : آروم باشین تو رو خدا ... بیاین تو , با هم حرف بزنیم ... چرا سر و صدا می کنین ؟
گفت : اون مرتیکه الدنگ دم در نمی ذاشت بیام تو ... من بچه م رو می خوام , گفتن آوردنش اینجا ...
دستشو گرفتم و گفتم : باشه , من پیگیری می کنم ... بیاین تو , فقط آروم باشین ...
گفت : تو رو خدا دخترمو بدین ...
گفتم : آخه من که نمی دونم دختر شما کیه ؟ بعدم این بچه ها دست من امانت هستن , همین طوری که نمی تونم بدم به شما ... چند سالشه ؟
سرشو به علامت درموندگی حرکت داد ...
گفتم : با من بیا تو دفتر ... سودابه جان یک لیوان آب براش بیار ...
با دستی لرزان یکم از اون آب رو خورد و گفت : وقتی شوهر گور به گور شده م اونو ازم جدا کرد , دو سالش بود بچه ام ... الهی بمیرم , هنوز شیر می خورد ...
مرده سگ , شبونه برد و اونو فروخت ...
و شروع کرد زار زار گریه کردن که : همه جا رو دنبالش گشتم ... مردی که بچه مو خریده بود می خواست وادارش کنه به گدایی اما بچه رو گم کرده بود ... الان سه سال گذشته , باید پنج سالش باشه ...
یکی بهم گفت برم شیرخوارگاه , شاید اونجا باشه ..
یک بچه با نشونی های بچه ی من همون زمان اونجا بوده , میگن فرستادنش اینجا ... این نامه رو بهم دادن ...
گفتم : اسمش چیه ؟
گفت : اسم دختر من گلناز بود , ولی تو شیرخوارگاه اسمشو آمنه گذاشته بودن ...
یک مرتبه دنیا در نظرم سیاه شد ... انگار سقف روی سرم اومد پایین ...
چشمم پر از اشک شد و با دردی شدید صورتم رو به یک باره خیس کرد ...
گفتم : همچین اسمی ما نداریم ... دختری به این نام اینجا نبوده ... شما برو بچه ها رو ببین , شاید شناختی ...
ناهید گلکار