گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و پنجم
بخش هفتم
- سوادبه جان ایشون رو ببر تو خوابگاه بچه ها ... حرفی نزنن , فقط نگاه کنن و بیاین ...
سوابه با سر از من پرسید : چیکار کنم ؟
گفتم : برو نشونشون بده ...
اون که از در رفت بیرون , دستم رو گذاشتم رو صورتم و از ته دلم ناله زدم : خدایا چرا ؟ ... خدایا چرا نشونی این بچه رو به مادرش دادی ؟ حالا من چیکار کنم ؟ چطوری بهش بگم ؟ کاش الان دخترشو پیدا کنه و اسم اونو اشتباهی بهش داده باشن ...
زنگ زدم به خاله و با گریه گفتم : خاله یکم دیر میام , مادر آمنه پیدا شده ...
گفت : یا امام زمان به فریادش برس ... مطمئنی ؟
گفتم : ظاهرا اینطوریه , از شیرخوارگاه نامه داره ...
گفت : می خوای بیام ؟
گفتم : نه , شما الان مهمون دارین ...
گفت : دختر , اونا مهمون تو هستن ... باید بیای وگرنه انیس بهش برمی خوره ... زودتر یک کاری بکن ...
وقتی اون زن , نا امید و با گریه برگشت , حتم کردم که مادر آمنه اومده و من باید به اون حقیقت رو می گفتم وگرنه تا آخر عمر دنبال گمشده ی خودش می گرده و این , روا نبود ...
سودابه و زبیده هم اومده بودن ... گفتم : پیداش نکردین ؟
گفت : نه , من بچه ی خودمو از ده فرسخی می شناسم ... اینا نبودن ... حالا کجا برم؟ ... به کی بگم ؟ ... کجا دنبال بچه ام بگردم ؟ ... رفتم مشهد و دخیل شدم ... خانم , یک هفته خودمو بستم به ضریح ...
وقتی برگشتم نشونی گرفتم از بچه ام , می دونم پیدا می شه ... حالا چیکار کنم ؟
گفتم : بشین تا برات تعریف کنم ...
پرسید : شما می دونی باید چیکار کنم ؟
گفتم : آره ... تو می دونی تیفوس چیه ؟
ناهید گلکار