گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و پنجم
بخش هشتم
گفت : بله , برا چی می پرسین ؟
گفتم : آروم باش ... صبور باش ... خواهش می کنم کار منو سخت نکن ...
سودابه و زبیده دو طرف اون نشستن ...
و این سخت ترین کاری بود که من در عمرم کردم ...
گفتم : دخترت اینجا بود پیش من ... باور کن خیلی دوستش داشتیم , خیلی خوب و مهربون بود ...
با چشم های از حدقه در اومده به من نگاه می کرد ...
خیس عرق شده بود و از شدت اضطراب نمی تونست حرکت کنه ...
در حالی که صدام به سختی در میومد , ادامه دادم : ولی متاسفانه اینجا خیلی ها تیفوس گرفتن و آمنه هم ....
دهنش رو باز کرد , سرشو برد عقب از ته دلش نعره کشید ...
زبون گرفت و گریه کرد ... ناله هایی که یک مادر دل سوخته باید می کشید رو سر داد ...
و ما هم پا به پای اون دلمون رو خالی کردیم ...
من که دیگه داغون بودم ولی زبیده و سودابه مدت زیادی از آمنه براش گفتن و اونم گریه کرد ...
وقتی می رفت , ساعت نزدیک شش و نیم بود ...
بی رمق و نا امید تا دم در بدرقه اش کردم و قرار شد دوباره بیاد و با هم بریم و خاک اونو نشونش بدم ...
دیگه حالی برام نمونده بود ...
کاش این خواستگاری انجام نمی شد ...
راه افتادم تا برم خونه ... خاله صد بار زنگ زده بود ...
دم در هرمز رو دیدم که اومده بود دنبالم ...
ناهید گلکار