گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و ششم
بخش اول
با چشمی گریون و بغضی تو گلو گفتم : آخه تو چرا اومدی ؟ باز لیتا ... یعنی نباید میومدی ...
گفت : لیتا چی ؟ کسی بهت حرفی زده ؟ ...
گفتم : نه چه حرفی ؟ می ترسم باز غربیی کنه و بهانه بگیره , نباید تنهاش می ذاشتی ...
دستشو گذاشت رو شونه ی من و گفت : برو بشین به این چیزا فکر نکن , سعی کن فراموش کنی ...
ولی من نمی تونستم ... صورت آمنه و مادرش یک لحظه از جلوی چشمم نمی رفتن ...
تا نشستم رو صندلی , دوباره بغضم ترکید و بی اختیار های های گریه کردم ...
دیگه حتی نمی تونستم خودمو دلداری بدم ...
گفت : تو رو خدا اینطوری نکن , من نمی تونم گریه ی تو رو تحمل کنم ...
و یک دستمال طرف من دراز کرد ...
گفتم : کیفم کو ؟ خودم دارم , مرسی نمی خوام ...
گفت : بگیر تمیزه , مادر گذاشته تو جیبم ...
دستمال رو گرفتم رو صورتم ... همین طور شونه هام تکون می خورد ... دلم می خواست داد بزنم از این بی عدالتی که در حق اون زن شده بود ...
کلافه بودم ...
وقتی رسیدیم خونه , هرمز گفت : تو برو , من نمیام ...
گفتم : چرا خوب ؟ تو هم باش ...
گفت : به همون دلیل که تو وقتی من برگشتم , غیبت زد ... به همون دلیل که تو اتاق عقد من نیومدی ...
گفتم : اصلا ربطی به تو نداشت ... تو که نمی دونی , قبلا من چقدر از دست حسین ناراحت شده بودم ... بهت نگفتم چون فرصتش نبود ...
سر عقد هم خانجان می خواست چادر سرم کنه , از ترس اون نیومدم بالا ... باور کن راست می گم ...
آخه برای چی نخوام سر عقد تو باشم ؟ ... حالا تو می خوای تلافی کنی ؟
گفت : نه , نه ... تو برو , من بعدا میام ... گفتم که جایی کار دارم ....
ولی پیاده شد و در خونه رو زد و صدا کرد : خاله ؟ مادر ؟ لیلا اومد ...
هر دو شون اومدن جلو و پشت سرشم انیس خانم اومد و گفت : وای لیلا جون , چرا اینطوری می کنی دختر جون ؟ دنیاست دیگه , نباید برای هر چیزی خودتو اینقدر ناراحت کنی ...
همه ی ما رو هم به هم ریختی ... مثلا امشب شب خواستگاری توست , ببین چیکار کردی ...
ناهید گلکار