گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و ششم
بخش سوم
خاله گفت : منظر , یک اسپند دود کن ... همه باید صدقه بذارین ...
ملیزمان و ایران بانو کنار من نشسته بودن و خیلی هوای منو داشتن ...
شایدم خاله بهشون سفارش کرده بود که انیس خانم بدونه که من بی کس و کار نیستم ...
به هر حال اون شب بیشتر در مورد همین چیزا حرف زدن و من گوش دادم ...
کمی بعد , انیس خانم گفت : خودتون می دونین که من شخصا لیلا رو دوست دارم , دختر خوبیه ... ولی جلوی دهن مردم رو نمی شه بست ... من باید برای پسرم سنگ تموم بذارم تا کسی فکر نکنه چون لیلا بیوه است ما نخواستیم عروسی درست و حسابی بگیریم ...
خاله گفت : وا ؟ تو به حرف مردم چیکار داری ؟ ببین خودت چی می خوای ؟
انیس گفت : می خوام یه قولی هم به من بدی لیلا ... اگر می خوای تو پرورشگاه کار کنی , باید طوری باشه که در شان خانواده ی ما باشه ...
هاشم گفت : مادر خواهش می کنم , کار کردن که شان نداره ... لیلا همون طوری کار می کنه که دلش می خواد ...
انیس خانم یک خنده ی مصنوعی کرد و گفت : ای وای , منظورم رو خوب نفهمیدین ... می خوام خودش اذیت نشه , زیادی با مشکلات پرورشگاه خودشو درگیر نکنه ...
خاله گفت : خودت می دونی انیس جان , نمی شه اونجا بود و بی تفاوت موند ... به هر حال مهم نیست , ول کنین این حرفا رو ... بریم سر اصل مطلب ...
انیس خانم گفت : آره بابا , مهم اینه که لیلا دختر خوبیه و می دونم عروس خوبی برای من می شه ... خودشم می دونه چقدر دوستش دارم ... تا حالا هواشو داشتم , بعد از اینم دارم ...
ناهید گلکار