گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و ششم
بخش پنجم
فردا وقتی وارد پرورشگاه شدم تا بچه ها رو ببرم مدرسه , مادر آمنه رو جلوی در دیدم ...
صورتش مثل گچ سفید بود و چشماش ورم کرده بود ... فورا گفت : اومدم بریم سر خاک بچه ام ...
گفتم : چشم ... اول من باید کارامو بکنم , به محض اینکه سرم خلوت شد با هم می ریم ...
نزدیک ظهر بچه ها رو که از مدرسه آوردم , با فاطمه رفتیم سر خاک آمنه ...
مادر بیچاره ساعتی روی خاک افتاد و اشک ریخت و ناله زد ...
کنارش نشستم و براش از آمنه گفتم و رابطه ای که با من برقرار کرده بود و اینکه درد من کمتر از اون نیست ...
و اونم از شوهرش که هنوز معتاده و خودش گرفتار سه تا بچه ی دیگه هم هست ...
وقتی برگشتم , هاشم رو باز دم در دیدم ... گفتم : وای سلام ... ماشین , باز تو نتونستی خودتو نگه داری و از اینجا سر در آوردی ؟ ...
هاشم پیاده شد و خیلی جدی زد رو سقف ماشین و گفت : دیدی گفتم لیلا دعوات می کنه ؟نگفتم نرو ؟ حرف گوش نمی کنی و میگی دلم تنگ شده ... حالا برو دنبال کارِت ...
گفتم : شما هم عجب گیری کردین از دست این ماشینِ حرف گوش نکن ...
گفت : چند روز دیگه نامزد می شیم , اون وقت می فهمه که تو مال منی و دیگه از اینکارا نمی کنه ... قول می ده ... به جاش ما رو می بره گردش ...
آخ لیلا , یعنی اون روزا میاد ؟ تو با خیال راحت کنار من بشینی و از کسی نترسیم ؟
فتم : آقا هاشم , مرسی اومدین ولی من سردمه ... از سر خاک آمنه میام , اونجا هم خیلی سرد بود ، یخ زدم ...
گفت : اومدم بهت بگم قراره پس فردا بریم خرید , حاضر باش ...
خندیدم و گفتم : حاضرم ... تا پس فردا که حتما حاضر می شم ... ولی خدا می دونه این ماشین تا پس فردا چند بار دیگه میاد اینجا ...
گفت : واقعا خدا می دونه , از عهده ی من که خارج شده ... خیلی خوب , برو تو سرما نخوری ... مراقب خودت باش ...
و سوار شد ...
منم داشتم می رفتم تو پرورشگاه که بلند گفت : غروب بیام دنبالت ؟
گفتم : نه , پسر خاله ام قراره بیاد ... تو بیای آبروریزی میشه ...
گاز داد و رفت ...
ناهید گلکار