گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و ششم
بخش ششم
دو روز بعد , تو یک بعد از ظهر سرد پاییزی , هاشم و انیس خانم آمدن در خونه دنبال من تا با هم بریم خرید عروسی ...
خانجان با خاله و من تو ماشین هاشم , عقب نشستم و راه افتادیم ...
هاشم حرف نمی زد و ساکت بود ولی چشمش از تو آیینه به من بود ...
سعی می کردم بیرون رو نگاه کنم ...
ولی انیس الدوله زبون به دهن نمی گرفت ... نمی دونم می خواست با حرفاش چی رو به من حالی کنه که مدام از خودش و خانواده اش , از اصل و نسبش , از پدرش که چطور تو دربار بزرگ شده بود و اینکه تا حالا جز از خانواده های با اصالت با کسی ازدواج نکرده بودن , می گفت ...
و من فقط گوش می کردم ...
اونقدر این حرفا رو تکرار کرد که داشت حالم به هم می خورد ... صبرم تموم شد و تصور اینکه بخوام برای همیشه این سرکوفت ها رو بشنوم , اعصابم رو به هم ریخت ...
تا بالاخره جلوی یکی از جواهرفروشی های معروف تهران نگه داشتن و گفت : تمام بزرگون تهران از اینجا خرید می کنن , البته تو عادت نداری ...
هاشم برگشت و گفت : بفرمایید لیلا خانم ...
یکم لبم رو بین دندون هام فشار دادم تا حرصم تموم بشه ولی دیدم نمی تونم بیشتر از این جلو خودمو بگیرم و حرف نزنم ...
گفتم : انیس خانم لطفا منو تو دردسر نندازین ...
برگشت و پرسید : برای چی ؟
گفتم : من اصراری ندارم با آقا هاشم ازدواج کنم , خودتون هم می دونین ... اگر من وصله ی ناجورم برای شما , بذارین زندگی خودمو رو بکنم ... دنیای من مثل شما بزرگ نیست , اشرافی نیست و خیلی کوچیک تر از اونیه که شما تصورش رو هم بکنین ...
من نه امروز نه هیچ وقت دیگه نمی تونم خودمو عوض کنم , پس بیاین و از همین جا از خیر این کار بگذریم ... خواهش می کنم ...
بندازین گردن من و بگین من نخواستم , اصلا هر طوری صلاح می دونین ...
گفت : ای بابا , برای چی به تو برخورده ؟
گفتم : تو رو خدا بسه دیگه ... من یک دختر دهاتی هستم , همین که می ببینین ... ولی نمی خوام این حرفا رو بشنوم ...
ناهید گلکار