گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و هفتم
بخش دوم
گفت : بله خوب , ایشون نیست ... کس دیگه ای بود ... خدا خیرش بده ...
پاکت رو گذاشتم تو کیفم ... از وقتی اومده بودم پرورشگاه , چنین پولی دستم نیومده بود و حالا نمی دونستم صرف کدوم یکی از کمبودهای بچه ها بکنم ...
رسیدیم در خونه ... تشکر کردم و فورا پیاده شدم ...
در زدم و منظر درو باز کرد ... پرسیدم : منظر جان , خانجان خوبه ؟
گفت : بله همه خوبن , چرا نگران شدین ؟
وارد شدم ... چمدون های هرمز که تو راهرو دم در بود , منو متوجه کرد که خاله می خواست قبل از رفتن هرمز خونه باشم ...
بی اختیار انگار یکی قلب منو تو مشتش گرفت و فشار داد ... یک حس غریب و نا آشنا تمام وجودم رو گرفت ...
یک حالی شبیه به روزی که اومده بود و رویاهای منو خراب کرده بود ...
به خودم مسلط شدم تا اونو موقع رفتن طوری بدرقه کنم که هرگز یاد من نیفته و به زندگیش برسه ...
و اولین کسی که دیدم , هرمز بود ...
در حالی که سعی می کردم خیلی عادی باشم , گفتم : می خواستی بدون خداحافظی از من بری ؟
گفت : نه منتظرت بودم , مادر مگه بهت زنگ نزد ؟ ... یک مرتبه ای شد ... خوب چاره نبود ...
لیتا اومد جلو و دستشو انداخت دور کمر هرمز و خودشو بهش چسبوند ...
گفتم : سلام لیتا جون , خوبی ؟ بالاخره داری می ری ؟ ...
با همون فارسی شکسته بسته گفت : ما دیگه لیلا جون می ریم , اونجا خوشبخت هستیم ...
قبل از اینکه بیایم ایران خیلی رابطه ی بهتر داشتیم , باید رفت ... اینجا عذاب داره ... تو شوهر کن , اون مرد به درد تو می خوره ...
ناهید گلکار