گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و هفتم
بخش چهارم
پیاده , رو زمین پا کوبیدم و تا پرورشگاه رفتم ...
کیفم رو پرت کردم روی میز و در حالی که دستم اونقدر سرد بود که هنوز قدرت نداشت , دف رو برداشتم و از همون جا شروع کردم به زدن ...
بچه ها داشتن می خوابیدن ... با شنیدن صدای دف , همه خودشون رو رسوندن ...
یک آهنگ شاد که هر کسی رو به رقص وادار می کرد , همه رو سر حال آورد ... حتی زبیده رو ...
دستم گرم شده بود ... هر چی تندتر می زدم , دلم بیشتر قرار می گرفت ...
بی اختیار شروع کردم وسط بچه ها به رقصیدن ... چرخ زدم و به دف کوبیدم ولی اشکم صورتم رو خیس کرده بود ...
با خودم می گفتم لیلا , همه چیز همین الان باید تموم بشه ... دیگه تو زندگی من جز هاشم کس دیگه ای نیست و نخواهد بود ...
و باز با شدت بیشتر می زدم و می چرخیدم و اون طفل معصوم ها از خوشحالی رو پا , بند نبودن ...
همه با هم قر می دادن و دور من دست می زدن ... هیاهویی عجیب بلند شد بود .. .
شب جامو انداختم تو اتاق بازی ... انگار خلقم تنگ بود و دیوارهای دفتر اذیتم می کرد و همون جا دراز کشیدم ...
همین طور که فکر می کردم , یاد نامه ی هرمز افتادم و پول هایی که تو کیفم بود ...
دلم می خواست نامه رو پاره کنم ... بلند شدم و رفتم دفتر و کیفم رو آوردم و تو رختخواب نشستم ...
دو تا پاکت شکل هم , با یک مارک تو کیفم بود ... یکی نامه و یکی دیگه پول ...
هر دو مال یک نفر بود ...
آهسته و با تردید نامه رو باز کردم ... نوشته بود :
لیلا , خواهرم , من دارم می رم ... برات آرزوی خوشبختی می کنم ... صبر کردم بیای تا ببینمت ولی متاسفانه نشد ...
همیشه موفق باشی و دعای خیر من همراه تو ...
هرمز
همین چند جمله , یک حس غم رو دوباره به من منتقل کرد ... انگار لابلای جملات اون دنبال رمزی می گشتم که اون خواسته باشه منو از اون آگاه کنه ...
از اینکه اون پولا رو هرمز داده بود , این حس رو در من بیشتر تقویت می کرد ... اون حتی فرصت تشکر رو هم از من گرفت ...
ناهید گلکار