گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و هفتم
بخش پنجم
فردا از خانجان خواستم بیاد پرورشگاه و مراقب باشه تا من با مرادی و مادرشو و سودابه بریم خرید ...
خاله هم با خانجان اومد و خیالم راحت شد و رفتم ...
تمام چیزایی که برای سودابه خریدن , یک چادر نمازی بود ... دو تا پارچه ی ارزون قیمت و یک حلقه ی باریک ساده ...
مادر مرادی گفت : آیینه و شمدون داریم ... لباس هم از اون خدا بیامرز زیاد مونده , سودابه می تونه بپوشه ....
نگاهی به اون کردم ... یک آن صورتش در هم رفت و مثل اینکه دردی شدید تو شکمش احساس کرده بود , خم شد ... و با یک لبخند سرشو بلند کرد و گفت : هر چی شما صلاح بدونین ...
و این باعث شد من تمام پولی رو که هرمز داده بود , خرج سودابه بکنم ...
دو تا از پارچه های خودم رو دادم به خیاط براش لباس های شیکی دوخت و چند دست هم از بازار خریدم ...
خاله و انیس الدوله کمک کردن تا جهیزیه ی مختصری براش فراهم کنیم و من داشتم فکر می کردم که : منم جهیزیه ندارم ...
دارایی من مقداری وسیله ی به درد نخور و کهنه بود ... وقتش که بشه با این همه چیزایی که انیس الدوله برای من خریده , دست خالیم ...
ناهید گلکار