خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۹:۴۸   ۱۳۹۷/۳/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و هفتم

    بخش پنجم



    فردا از خانجان خواستم بیاد پرورشگاه و مراقب باشه تا من با مرادی و مادرشو و سودابه بریم خرید ...
    خاله هم با خانجان اومد و خیالم راحت شد و رفتم ...
    تمام چیزایی که برای سودابه خریدن , یک چادر نمازی بود ... دو تا پارچه ی ارزون قیمت و یک حلقه ی باریک ساده ...
    مادر مرادی گفت : آیینه و شمدون داریم ... لباس هم از اون خدا بیامرز زیاد مونده , سودابه می تونه بپوشه ....
    نگاهی به اون کردم ... یک آن صورتش در هم رفت و مثل اینکه دردی شدید تو شکمش احساس کرده بود , خم شد ... و با یک لبخند سرشو بلند کرد و گفت : هر چی شما صلاح بدونین ...
    و این باعث شد من تمام پولی رو که هرمز داده بود , خرج سودابه بکنم ...
    دو تا از پارچه های خودم رو دادم به خیاط براش لباس های شیکی دوخت و چند دست هم از بازار خریدم ...
    خاله و انیس الدوله کمک کردن تا جهیزیه ی مختصری براش فراهم کنیم و من داشتم فکر می کردم که : منم جهیزیه ندارم ...
    دارایی من مقداری وسیله ی به درد نخور و کهنه بود ... وقتش که بشه با این همه چیزایی که انیس الدوله برای من خریده , دست خالیم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان