گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و هفتم
بخش ششم
یک هفته بعد , سودابه سر سفره ی عقد نشست و مهمون هاش ده تا از بچه های پرورشگاه ، من و خانجانم ، خاله و منظر و انیس الدوله و هاشم بودیم ...
و اینطوری سودابه از پیش ما رفت ...
من دو تا از دخترای اونجا رو به اسم حمیده و الهه , که خیلی کاری و خوب بودن رو جایگزین اون و یاسمن کردم ...
تو این مدت هاشم تقریبا هر روز میومد پرورشگاه و منو می دید ...
گاهی برام هدیه میاورد و گاهی گل می خرید ...
دیگه همه می دونستن که اون نامزد منه , برای همین گاهی هم میومد و ساعتی تو دفتر می نشست و می رفت ...
یک شب وقتی بچه ها خوابیدن , درا رو قفل کردم و رفتم تو دفتر تا به حساب و کتاب های پرورشگاه رسیدگی کنم که یکی زد به پنجره ی اتاق ..و
چون از سطح زمین خیلی بالاتر بود , از اونجا کسی رو ندیدم ..و رفتم کنار پنجره و هاشم رو دیدم ...
درو باز کردم و پرسیدم : باز ماشینت حرف گوش نکرد ؟
گفت : هیس , زود حاضر شو می خوام ببرمت جایی ...
گفتم : برو هاشم , نه نمی شه ... الان خانجان زنگ می زنه , ببینه نیستم نگران می شه ...
گفت : راه نداره , یک کاریش بکن ... زود باش ... منتظرم ...
و رفت به طرف در ...
چاره نبود ...
رفتم به زبیده گفتم : آقا هاشم اومده با من کار داره ... من می رم , تو مراقب بچه ها باش ...
خواب آلود گفت : باشه تو برو , ولی این موقع شب کجا می ری ؟
گفتم : خرید داریم , انجام می دم و میام ...
ناهید گلکار