خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۱۴   ۱۳۹۷/۳/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و هشتم

    بخش اول



    وقتی از ماشین پیاده شدم و کت پوست رو پوشیدم , حالم خیلی بد شد ... درست مثل مادری که بچه هاش تو سرما مونده بودن و خودش کنار بخاری لم داده بود , احساس گناه کردم ...
    من چطور می تونستم وقتی هیچ کدوم از اون بچه ها لباس گرم نداشتن , پالتوی پوست بپوشم ؟ ...
    هاشم گفت : لیلا چرا ماتت برده ؟ بریم دیگه ...
    چیزی نگفتم و همراهش راه افتادم ... این برای اولین بار بود که پا توی چنین جایی می ذاشتم ...
    هاشم از قبل , میز رزرو کرده بود ...

    یک آهنگ ملایم زنده بخش می شد ... با وجود اینکه چراغ های سالن روشن بود , روی میز ما دو تا شمع روشن بود ...
    به زودی میز پر شد از غذاهایی که من تا اون موقع ندیده بودم و نمی شناختم ...
    اوقاتم تلخ بود و دلم می خواست از اونجا برم ...
    ولی برای اینکه هاشم ناراحت نشه , یک لبخند مصنوعی روی لبم بود و همون طور نگهش داشته بودم ...
    هاشم هم متوجه شده بود ... پرسید : چرا خوشحال نیستی ؟ اینجا رو  دوست نداری ؟ می خوای بریم ؟
    گفتم : آره ... از خانجانم می ترسم , اگر بفهمه نمی دونم چیکار می کنه ؟
     گفت : نترس , از کجا می خواد بفهمه ؟
    گفتم : هاشم ؟
    گفت : جان دلم چیه ؟ بگو نترس ...
    گفتم :  این تنها نیست ... فکرم مشغوله ...
    گفت : غذاتو بخور ... ببین خوشت میاد ؟ فراموش می کنی ...
    به خاطر من , پرورشگاه رو یک امشب ول کن ... عزیزم یکم به خودت برس ... این دیگه حق تو نیست که بعد از این همه مدت یکم به فکر خودت باشی ؟ ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان