گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و هشتم
بخش اول
وقتی از ماشین پیاده شدم و کت پوست رو پوشیدم , حالم خیلی بد شد ... درست مثل مادری که بچه هاش تو سرما مونده بودن و خودش کنار بخاری لم داده بود , احساس گناه کردم ...
من چطور می تونستم وقتی هیچ کدوم از اون بچه ها لباس گرم نداشتن , پالتوی پوست بپوشم ؟ ...
هاشم گفت : لیلا چرا ماتت برده ؟ بریم دیگه ...
چیزی نگفتم و همراهش راه افتادم ... این برای اولین بار بود که پا توی چنین جایی می ذاشتم ...
هاشم از قبل , میز رزرو کرده بود ...
یک آهنگ ملایم زنده بخش می شد ... با وجود اینکه چراغ های سالن روشن بود , روی میز ما دو تا شمع روشن بود ...
به زودی میز پر شد از غذاهایی که من تا اون موقع ندیده بودم و نمی شناختم ...
اوقاتم تلخ بود و دلم می خواست از اونجا برم ...
ولی برای اینکه هاشم ناراحت نشه , یک لبخند مصنوعی روی لبم بود و همون طور نگهش داشته بودم ...
هاشم هم متوجه شده بود ... پرسید : چرا خوشحال نیستی ؟ اینجا رو دوست نداری ؟ می خوای بریم ؟
گفتم : آره ... از خانجانم می ترسم , اگر بفهمه نمی دونم چیکار می کنه ؟
گفت : نترس , از کجا می خواد بفهمه ؟
گفتم : هاشم ؟
گفت : جان دلم چیه ؟ بگو نترس ...
گفتم : این تنها نیست ... فکرم مشغوله ...
گفت : غذاتو بخور ... ببین خوشت میاد ؟ فراموش می کنی ...
به خاطر من , پرورشگاه رو یک امشب ول کن ... عزیزم یکم به خودت برس ... این دیگه حق تو نیست که بعد از این همه مدت یکم به فکر خودت باشی ؟ ...
ناهید گلکار