گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و هشتم
بخش چهارم
کلید انداختم و رفتم تو و بدون سر و صدا , جامو پهن کردم و دراز کشیدم ...
داشتم فکر می کردم که هاشم چقدر مرد آقا و مهربونیه ... حتما یک جایی یک کار خوب کرده بودم که پاداشی به این خوبی خدا به من داده ...
گفتم : ازت ممنونم خدای مهربونم ... قول می دم منم هاشم رو خوشبخت کنم ... زن خوبی براش باشم و با مادرش کنار بیام ...
و سرمو گذاشتم رو بالش ...
فردا قبل از اینکه بیدار بشم , تلفن زنگ خورد ... از جام پریدم و گوشی رو برداشتم ...
خانجان بود ... با صدای لرزون پرسید : ببین منو , راست بگو لیلا دیشب کجا رفته بودی ؟ ... نمی خوام قبل از اینکه تو حرف بزنی , چیزی بهت بگم ... فقط وای به روزت اگر کار بدی کرده باشی ...
گفتم : نه به خدا ... خانجان این چه حرفیه ؟ باز داری تهمت می زنی ...
آقا هاشم اومد دنبالم و هر کاری کردم , نرفت ... منو برد بیرون , شام بخوریم ... زودم برگشتم , همین ...
گفت : آخه مادر تو که هنوز به اون مَحرم نشدی , چرا باهاش بیرون رفتی ؟ من بهت چی بگم ؟
آخه الان عالم و آدم خبردار شدن ... آبروت رفت ... یک وقت اگر تو رو نگرفت , چه خاکی تو سرمون بریزیم ؟ ...
گفتم : خانجان تو رو خدا سر صبح شروع نکن , شما از کجا خبردار شدین ؟
گفت : ملیزمان دیشب زایید ...
گفتم : تو رو خدا راست میگی ؟ چی زایید ؟
گفت : دختر ... زنگ زدیم بیای خونه ؛ تشریف نداشتی ...
زبیده گفت با آقا هاشم رفتی بیرون ... آخه من با تو چیکار کنم ؟
گفتم : مبارکه , منم کارامو می کنم زود میام ...
و گوشی رو قطع کردم ...
ناهید گلکار