گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و هشتم
بخش ششم
گفتم : چه می دونستم ؟ اصلا تو ماشین به من گفت داریم می ریم گراند هتل ... من خبر نداشتم که , وگرنه به قرآن نمی رفتم ...
به خدا اونجا هم ناراحت بودم , همش می گفتم برگردیم برگردیم ...
حالا انیس خانم ناراحت شده ؟
گفت : چیزی که نمی گه , فقط به رخ ما کشید ... می گه زودتر عروسی کنن ...
گفتم : ای بابا , حالا مگه چی شده ؟ من که می گم باشه تابستون ... قول می دم دیگه باهاش جایی نرم ...
خاله گفت : حالا بیا بریم ببینم چی می شه ...
خانجان گفت : آبجی زودتر قال قضیه رو بکنیم و تمومش کنیم تا بیشتر از این حیثیتمون نرفته ...
اختیار این دختره دست ما نیست , فردا یک دسته گل به آب می ده و میگه آقا هاشم گفت ... من چیکار کنم ؟ ... ای خدا توبه , منو ببخش ...
وقتی برگشتیم , خاله گفت : انیس جان بریم پیش آقا هاشم حرف هامون رو بزنیم ...
و اینطوری بله برون من انجام شد ... قرار و مداری نبود , چون انیس خانم گفت : ما هیچی از شما نمی خوایم , فقط لیلا خودش بیاد با لباس هاش ... ما خودمون ترتیب همه کارو می دیم ...
گفتم : انیس خانم چون از دستم ناراحتین این حرف رو می زنین ؟
گفت : نه عزیز دلم , من پسر خودمو می شناسم , وقتی من حریفش نمی شم می دونم تو هم نمی شی ... بچه ی خودم طاقت نداره ... به خدا منم دیگه از دستش خسته شدم ... صبح تا شب داریم در این مورد حرف می زنیم , بسه دیگه ...
حالا طوری نشده که ... عروسی می کنین و تموم می شه می ره ...
گفتم : ولی من هنوز حاضر نیستم ...
گفت : آخه تو چی می خوای بیاری که تو خونه ی ما نباشه ؟ ول کن این حرفا رو , اصل کار شما دو تا هستین که باید با هم زندگی کنین ...
ناهید گلکار