گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و نهم
بخش اول
جوونی و بی خیالی چیزی نیست که گریبان همه ی ما رو نگرفته باشه ...
نقطه های سیاهی تو زندگی ما هست که شاید تمام عمر براش افسوس بخوریم ...
کاش کرده بودم , کاش نرفته بودم , و کاش بی خیالش نمی شدم ...
کارایی که نه راه بازگشتی براش هست نه جبران ... فقط هر از گاهی از به یاد آوردنش پشتمون می لرزه ...
و اون شب با فراموش کردن خانجانم و اینکه درد اونو ندیده گرفتم , این حسرت رو برای خودم به بار آوردم ...
در میون اون همه نگاه های تحسین آمیز غرق در غرور شدم و تنها به خودم فکر کردم ...
اینکه از طرف خدا پاداش گرفتم و نابخردانه خودمو مستحق خوشبختی می دونستم که حاصل تلاش خودم بود ...
دنیای کوچک یک زن شانزده ساله , منو از مادرم غافل کرد ...
اون شب اصلا سراغش نرفتم و اونو ندیدم , تا موقعی که گریه کنان همراه خاله اومد و ما رو دست به دست داد و بدون اینکه حرفی بزنه منو به خدا و انیس خانم سپرد و رفت ...
صبح با لذتی وصف ناشدنی از صدای خوندن پرنده ها که روی درخت های تنومند باغ که شاخه هاش تا روی ایوون اتاق ما کشیده شده بود و سر و صدا راه انداخته بودن , از خواب بیدار شدم ...
به محض اینکه تکون خوردم , هاشم با چشم های بسته , بازوی منو گرفت و گفت : بیدار نشیم , لیلا می ترسم خواب باشه و با بلند شدن ما همه چیز تموم بشه ...
خندیدم و گفتم : خودتو نیشگون بگیر , اگر رویا باشه ازش میای بیرون ...
دستشو انداخت رو سینه ی من و گفت : من حالشو ندارم ... بخوابیم ...
گفتم : من باید برم پرورشگاه , به بچه ها قول دادم ...
و همین طور که خودمو کشیدم کنار و از تخت اومدم پایین , ادامه دادم : منتظرم هستن ...
گفت : یکم دیرتر بریم , چی میشه مگه ؟
گفتم : گناه دارن ... می دونستن دیشب عروسی من بوده , چشم به راهن ... تو رو خدا بذار برم , تو بخواب ...
گفت : باشه عزیزم , منم باهات میام ... مگه نباید داماد هم باشه ؟ ...
گفتم : هاشم میشه از مادرت خواهش کنی میوه و شیرینی و غذاهای اضافه رو ببریم برای بچه ها ؟
همین طور که خواب آلود از رختخواب بیرون میومد , گفت : باشه ... حتما ...
اون همه زیاد اومده بود , می خوایم چیکار ؟
ناهید گلکار