گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و نهم
بخش چهارم
گفتم : چشم , قول می دم دیگه بدون اجازه ی شما کاری نمی کنم ... حالا برم ؟
گفت : نه خیر ... این جعبه رو ببر بذار تو گاوصندوق اتاق هاشم , بعدم بشینین عروس و دوماد با هم ناشتایی بخورین ...
گفتم : شما اینا رو بذارین تو گاوصندوق خودتون , هر وقت خواستم از شما می گیرم ... حالا برم ؟
هاشم گفت : بدین به من ...
و صندوق رو گرفت و رفت بالا ...
گفتم : انیس خانم , بچه ها چشم به راه من هستن ... اگر نرم , دلشون می شکنه ...
گفت : ای خدا , خوب تو نباید قول می دادی ... سر خود دیگه کاری نکن ها ...
گفتم : چشم ... حالا برم ؟
هاشم برگشت و گفت : مادر زود برمی گردیم ... یکم از میوه و شیرینی و غذا براشون می بریم و زود میایم ...
یک پشت چشم نازک کرد و گفت : ساعت خواب ... صبح اول وقت مرتضی همه رو برد داد پرورشگاه ... پس دیگه لازم نیست برین ...
گفتم : انیس خانم می دونم که شما چقدر به فکر اون بچه ها هستین ... آره , تقصیر من بود که بهشون قول دادم ... آخه دلشون می خواست تو عروسی من باشن ؛ منم مجبور شدم بگم صبح اول وقت میام ... حالا چشم به راه من هستن ... دلم نمی خواد اذیت بشن ...
قول می دم یک ساعته برگردیم ...
آذردخت گفت : مادر ؟ چرا نمی ذاری برن ؟
الان که خوب , کاری ندارن اینجا ... خودتون می دونین که لیلا از مهربونیش می خواد این کارو بکنه ...
ناهید گلکار