گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتادم
بخش اول
هاشم در حالی که رنگ به صورت نداشت و به وضوح می دیدم که داره می لرزه , رفت در گوش زبیده و مرادی چیزی گفت که باعث شد هر دو برافروخته بشن ...
زبیده که نمی تونست جلوی خودشو بگیره , دستشو گذاشت رو دهنش و گفت : یا دوازده امام ...
من نگاه می کردم و دیگه جرات نمی کردم سوالی بپرسم و اینکه خوشحالی بچه ها رو خراب کنم ...
زود کیفم رو برداشتم و از پرورشگاه زدم بیرون ... هاشم دنبالم دوید و زود درِ ماشین رو باز کرد و من سوار شدم ...
از اینکه اینطور من ساکت بودم , مرتب به من نگاه می کرد ...
گفت : خوبی لیلا ؟ الان می ریم خونه ی خاله , همه چیز رو می فهمی ؟
در حالی که قدرت حرف زدن نداشتم , گفتم : خیلی جدیه ؟ اتفاق بدی افتاده ؟
چرا مادرت می خواد بیاد خونه ی خاله ؟ می خواد ما رو جدا کنه ؟
گفت : نه عزیزم , این حرفا چیه ! ... مادر من این کارو نمی کنه ...
یک اتفاقی افتاده که خیلی بده ...
دیگه نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم پرسیدم : برای خاله ام ؟
گفت : نه بابا ... یکم حال خانجان به هم خورده , می خوان تو بری پیشش ...
گفتم : خانجانم ؟ ... هاشم راست بگو چی شده ؟ حالش چرا بد شده ؟ اون که دیشب خوب بود ... نه , زیاد خوب نبود ...
آره هاشم , دیشب حالش خوب نبود ... حسین خبر داده بود که هم زن اون هم زن حسن زاییدن و اونو خبر نکرده بودن ... ناراحت شده بود ...
حالا قلبش گرفته ؟ ... ای وای خدای من , بیمارستانه ؟ ...
هاشم حرف بزن , دارم سکته می کنم ... راست بگو ...
گفت : عزیزم آروم باش , اگر چیزی شده بود من الان اینطوری می تونستم رانندگی کنم ؟ میگن حالش بد شده ، تو رو خواسته ... حتی بیمارستانم نبردن ...
نگران نباش , عیادت می کنیم و برمی گردیم ... اصلا می خوای تو پیشش بمون ...
شاید منم موندم تا حالش خوب بشه ...
ناهید گلکار