گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتادم
بخش دوم
ولی من از حالت هاشم و نوع حرف زدنش می فهمیدم که ماجرا اونی نیست که داره میگه ...
بغض داشت و هنوز دستش می لرزید ...
دیگه اصرار نکردم و ساکت شدم ... سکوتی که داشت از دورن داغونم می کرد ...
جلوی در خونه شلوغ بود ... حسی تو بدنم نبود ... دلم می خواست فرار کنم .. .
هنوز از ماشین پیاده نشده بودم و از مواجه شدن با اونچه که در انتظارم بود , می ترسیدم که ماشین انیس خانم هم نگه داشت و اون و آذر بانو و شوهرشم پیاده شدن ...
هاشم با نگاهی غم زده به من گفت : بیا عزیزم ...
بیا بریم تو خونه ... همه منتظر تو هستن ...
بغضم ترکید و گفتم : راست بگو هاشم , خانجانم طوریش شده ؟
سرشو تکون دادو خواست منو بغل کنه ...
گفتم : ولم کن , حرف بزن ...
آذر بانو درو باز کرد و گفت : لیلا جون بیا با هم بریم ...
لب هامو به هم فشار دادم تا فریاد نزنم ...
انیس خانم گفت : قربونت برم , طاقت بیار ... آروم باش دخترم ...
پیاده شدم و با سرعت از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم ...
صدا زدم : خانجان ... خانجانم کجاست ؟ ...
صدای شیون و واویلا و فریاد خاله که گفت : اومدی عروس یک روزه ؟
به من فهموند که اتفاقی برای مادرم افتاده ...
چند نفر خاله رو گرفته بودن و ملیزمان و ایران بانو اومدن سراغ من ...
بی اختیار دویدم طرف اتاقم و درو باز کردم شاید اونجا ببینمش ...
جایی که همیشه می نشست , خالی بود ...
تو پاشنه ی در زانو زدم و نشستم ...
هاشم منو گرفت تا رو زمین ولو نشم ...
حتی یک صدای کوچیک از گلوم در نیومد ...
فقط نفس نفس می زدم و اشک می ریختم و هراسون به بقیه نگاه می کردم ...
همه سیاه به تن داشتن و من سفید ...
ناهید گلکار