گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتادم
بخش سوم
صدای ایران بانو رو شنیدم که می گفت : تو رو خدا دورشو خلوت کنین ...
خواهش می کنم شما برگردین تو اتاق ... من آرومش می کنم ...
و خودشو رسوند به من و گفت : لیلا ... عزیزم بلند شو , ببرمت پیش خاله ...
الان میان ببرنش , دیگه نمی تونی اونو ببینی ...
در حالی که نمی تونستم نفس بکشم , ناباورانه گفتم : نه ... نه ... نمی خوام ... نمی خوام خانجانم مرده باشه ... ایران جان تو بگو دروغه ...
گفت : بلند شو با من بیا ... آقا هاشم تو اون اتاقه , ببرش اونجا بذار مادرشو ببینه ...
و دو تایی منو بردن اتاقی که جسم بی جان خانجانم رو گذاشته بودن ...
دستم رو از دست هاشم کشیدم ... آروم انگار یکی گلوی منو گرفته بود و فشار می داد تا صدام در نیاد ...
رفتم کنارش و دراز کشیدم و دستم رو انداختم روی سینه اش ... هنوز بدنش سرد نشده بود ...
انگار خواب بود ...
اون زمان خانجان فقط چهل و پنج سال داشت ... در اون حالت جوونیش بیشتر دیده می شد و برای اولین بار صورت اونو بدون نگرانی بدون تشویش دیدم ...
اونقدر آروم بود که بهش حسودیم شد ...
و گفتم : چطور دلت اومد منو تو شب عروسیم تنها بذاری و خودت اینطور آروم بخوابی ؟ یک شب خوشحالی رو نتونستی به من ببینی خانجان ؟ ...
همین طور من حرف می زدم و هاشم و ایران بانو بالای سرم ایستاده بودن , از بیرون صدای داد و هوار و شیون بلند شد ...
قیامتی به پا شده بود ...
ایران بانو گفت : فکر کنم چیذری ها اومدن ... باید حسین و حسن باشن ...
هاشم منو گرفت و گفت : بلند شو عزیزم , بسه دیگه ...
و صدای حسین رو شنیدم که با گریه خانجان رو صدا می کرد و حسن که تو سر زنون اومدن تو اتاق ...
از جام بلند شدم ... آغوشش رو باز کرد که منو بغل کنه و با صدای بلند گفت : لیلا , عروسیت عزا شد آبجی جونم ... خانجانم رفت ...
ناهید گلکار