گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتادم
بخش چهارم
دستش رو پس زدم و دست هاشم رو گرفتم و گفتم : منو ببر از اینجا ...
آذر وسط اون شلوغی خودشو به من رسوند و گفت : لیلا جون برات لباس آوردم , می خوای عوض کنی ؟
مات بودم ... هنوز درست نمی فهمیدم چه اتفاقی برام افتاده ...
منو بردن اون اتاق و با ایران بانو لباس سفید رو از تنم در آوردن و سیاه تنم کردن ...
همون جا , گوشه ی دیوار مات زده نشستم ...
خاله زار و نزار اومد پیشم ...
همدیگر رو بغل کردیم و های های گریه کردیم ...
پرسیدم : خاله چی شد ؟ خانجانم که خوب بود , چرا یک مرتبه اینطوری شد ؟ ...
گفت : نمی دونم به خدا ... دیشب تا دیروقت گریه کرد ... ناگوارش شده بود , خیلی بهش برخورد وقتی شنید دو تا نوه اش به دنیا آمدن و اونو خبر نکردن ...
خیلی سعی کردم آرومش کنم , حتی بهش گفتم فردا می ریم و خودم می زنم تو گوش حسین ...
بهش گفتم تقصیر خودته , چرا کوتاه میای و منتظری اون بیاد دنبالت ؟ اونجا خونه ی توس ...
با همون گریه خوابید ...
صبح نزدیک ساعت هشت اومدم بهش سر بزنم , دیدم هنوز خوابه ... چون سابقه نداشت رفتم سراغش , دیدم مدت هاست تموم کرده ...
ولی تو خوب کردی به حسن و حسین چیزی نگفتی ... آبروریزی می شد و فایده ای هم نداشت ...
باشه به موقع خودم می دونم چیکار کنم ... الان دردمون کم نیست , نمک نپاشیم بهتره ...
خانجان رو تو امام زاده علی اکبر چیذر دفن کردیم ... ترتیب همه ی کاراشو حسن و حسین و عموم دادن ...
همون جا تو مسجد مراسم گرفتن ولی خونه ی خاله مرتب پر می شد و خالی می شد ...
تمام فامیل و دوست و آشنایان انیس الدوله و خاله از تهران و قلهک میومدن ...
دیگ های غذا تو حیاط بار گذاشته شده بود و مرتب شام و ناهار و صبحانه سفره های بزرگ پهن می شد ...
و من گیج و منگ مثل یک روح سرگردون راه می رفتم ...
شب ها تو رختخواب خانجانم می خوابیدم و هاشم کنارم جا پهن می کرد و در حالی که دستم تو دستش بود , می خوابید ...
انیس خانم شیک ترین و گرونقیمت ترین لباس های مشکی رو برای من تهیه می کرد و وادارم می کرد هر روز یکی از اونا رو بپوشم ...
ناهید گلکار