گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و یکم
بخش چهارم
گفتم : میشه فراموش کنی ؟ دیگه فکرشو نکن ...
من می دونم که دنیا برای تو اینطوری نمی مونه ... بهت قول می دم تا وقتی بابات نیومده , هوای تو رو داشته باشم ... نمی ذارم دیگه کسی بهت آسیب برسونه ...
گفت : لیلا جون من باید از اینجا برم ... ما خونه داریم , خودمون زندگی داریم , من می تونم از زهره مراقبت کنم تا بابا بیاد ...
گفتم : حرف منو قبول داری ؟
گفت : بله , دارم ...
گفتم : نمی تونی عزیزم , برات سخت میشه ... هم تو هم زهره از درس هم میفتین ... اینجا با دوستات هستی , منم دیگه تنهات نمی ذارم ... غصه ی خورد و خوراکت رو نداری ...
گفت : همه میگن شما زن یک آدم پولدار شدین و به زودی می رین ...
گفتم : هیچ کس نمی تونه ما رو از هم جدا کنه ... من تازه می خوام بهت ویولن زدن یاد بدم ...
صورتش از هم باز شد و با خوشحالی پرسید : تو رو قرآن راست میگین ؟ یاد می دین ؟ .. با ویولن شما بزنم ؟
گفتم : می خوای ببرمت پیش استاد خودم ؟
گفت : خودتون یاد بدین , بیشتر دوست دارم ...
گفتم : پس دست بده و زود یاد بگیر ... و هر وقت من نبودم تو برای بچه ها ساز می زنی , قبول ؟
پرید تو بغلم و منو محکم گرفت و سرشو گذاشت رو سینه ام و گفت : پیش بابام هم منو می برین ؟
گفتم : اون که حتما , قول دادم ... خوب حالا امروز رو تو مراقب بچه ها باش , الهه تو آشپزخونه کمک کنه ...
پاشو دختر خوب من , خیلی امروز بهت احتیاج دارم ...
ناهید گلکار