گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و یکم
بخش پنجم
تا نزدیک غروب سراغ زبیده نرفتم ...
داشتم تدارک شام رو می دیدم که آقا یدی اومد و گفت : لیلا خانم , آقا هاشم دم در منتظره ... میگن زود بیاین ...
کتم رو انداختم رو شونه هام و دویدم دم در ...
هاشم برخلاف همیشه از ماشین پیاده نشده بود ...
با دیدن من گفت : بدو عزیزم , می خوام ببرمت جایی ...
گفتم : وای , نمی دونی امروز چی شد ... زبیده باز بچه ها رو زده ... باورت نمی شه , زهرا رو تو انباری از دیروز زندانی کرده ... باز به همه گفته من دیگه نمیام ...
خلاصه دردسرت ندم , بعدا برات تعریف می کنم ... تو برو خونه , من الان نمی تونم بیام ... باید تکلیف اونو روشن کنم ...
گفت : ای بابا , می خوای بیرونش کنم ؟
گفتم : نه بابا ,, نمی خوام بیجاره از نون خوردن بیفته ... گناه داره , خدا رو خوش نمیاد ... می خوام بترسونمش ...
گفت : اون بیجاره است ؟ بهت قول می دم یک عالمه پول جمع کرده باشه , حتما خونه هم داره ...
گفتم : فکر نکنم ... یک بار دیگه هم اینو گفتی , اون بار شک کردم ولی این پرورشگاه آه نداره با ناله اش سودا کنه ... من الان اینجام , می بینم که نمی شه ... همیشه کم داریم ... نه , اینطور آدمی نیست که از شکم این بچه ها بزنه ...
تو برو خونه , من میام ...
گفت : نه نمی رم , همین جا منتظرت می شم ... برو زودتر بیا ...
گفتم : هاشم , تو رو خدا معذبم نکن ... اینجا باشی دلم شور می زنه برای تو ...
گفت : آخ که من قربون اون دلت برم که برای من شور می زنه ... باشه بانو , من می رم یک دوری می زنم و برمی گردم دنبالت ... بدون تو دیگه نمی تونم برم تو اون خونه ...
روشن کرد و یکم رفت جلو و دوباره نگه داشت و سرشو از پنجره کرد بیرون و گفت : راستی بهت گفتم چقدر دلم برات تنگ شده بود ؟
گفتم : برو خودتو لوس نکن ... ماشینت اومده اینجا تو رو آورده , خودت که نیومدی ...
خندید و رفت ...
ناهید گلکار