گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و دوم
بخش سوم
بالاخره کارمون تموم شد و راه افتادیم طرف خونه ...
هاشم با نگرانی گفت : تو خوبی ؟
گفتم : خوب ؟ چطور خوب باشم ؟ اون بچه بی کس وکار تو بیمارستانه و اون یکی زیر دست زبیده خانم , که فکر کنم اگر بچه گریه کنه تا صبح خفه اش می کنه ... مگه دلم قرار می گیره ؟
گفت : من قربون اون قلب مهربونت بشم , آخه تو زندگی نمی خوای ؟ این راهش نیست لیلا ... کسانی که این کارو می کنن , زندگی خودشونم دارن ...
متاسفانه این چیزا هست و من و تو نمی تونیم جلوشو بگیریم ...
بهت گفته باشم , من اجازه نمی دم خودتو زیاد درگیر کنی ... می ری پرورشگاه و برمی گردی خونه ... همین و بس ...
گفتم : تو به من میگی که خودت اینقدر مهربونی ؟ ... ولی فکر کنم حق با مادرت بود , من به درد تو نمی خورم ...
همش دارم دردسر درست می کنم ...
گفت : می دونی لیلا , خانجانت وقتی تو مریض بودی چی می گفت ؟ دلش می خواست تو از پرورشگاه بیای بیرون , می گفت اگر خوب بشی دیگه اجازه نمی ده تو بری اونجا ...
ما می تونیم زندگی خوبی با هم داشته باشیم , مثلا امشب من بلیط گرفته بودم بریم تماشاخونه ...
گفتم : ای بدجنس , تنهایی رفتی ؟
گفت : مگه می شه ؟ نه عزیزم ... تو که نیومدی رفتم باشگاه , بیلیارد بازی کردم ...
گفتم : بیلیارد دیگه چیه ؟ ..بگو چرا دیر اومدی ؟
گفت : حیف جای زن ها نیست وگرنه می بردمت ... من خیلی دوست دارم , حواسم پرت بازی شد و زمان از دستم در رفت ... ولی وقتی اومدم فهمیدم چرا ...
کارای خدا بدون حکمت نیست ... اگر زود اومده بودم و با هم رفته بودیم , این دو تا بچه دم در چی می شدن ؟ و یا زبیده ی بی عقل اونا رو قاطی بچه ها می کرد ...
حالا خر بیار و باقالی بار کن ... دوباره چه مکافاتی داشتیم ...
پس خدا رو شکرکه دیر اومدم ...
فردا یک فکری براشون می کنیم ... نگران نباش ...
گفتم : هاشم جان تازه دیروز هفت مادرم بوده , تو رفتی بلیط تماشاخونه گرفتی ؟
گفت : بد کردم ؟؟ ولی می خواستم حال و هوات عوض بشه ...
گفتم : دیگه این کارو نکن ... یکم صبر داشته باش , ما حالا حالاها می خوایم با هم زندگی کنیم ... وقت زیاده , بذار یکم داغ دلم سرد بشه ... الان اصلا حوصله ی این کارا رو ندارم ...
گفت : پس بگو چیکار کنم خوشحال بشی ؟ جمعه بریم بیرون بگردیم ؟
گفتم : آره , این خوبه ... بریم ...
ناهید گلکار