خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۲۱:۲۲   ۱۳۹۷/۳/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و دوم

    بخش سوم



    بالاخره کارمون تموم شد و راه افتادیم طرف خونه ...
    هاشم با نگرانی گفت : تو خوبی ؟
    گفتم : خوب ؟ چطور خوب باشم ؟ اون بچه بی کس وکار تو بیمارستانه و اون یکی زیر دست زبیده خانم , که فکر کنم اگر بچه گریه کنه تا صبح خفه اش می کنه ... مگه دلم قرار می گیره ؟
    گفت : من قربون اون قلب مهربونت بشم , آخه تو زندگی نمی خوای ؟ این راهش نیست لیلا ... کسانی که این کارو می کنن , زندگی خودشونم دارن ...
    متاسفانه این چیزا هست و من و تو نمی تونیم جلوشو بگیریم ...
    بهت گفته باشم , من اجازه نمی دم خودتو زیاد درگیر کنی ... می ری پرورشگاه و برمی گردی خونه ... همین و بس ...
    گفتم : تو به من میگی که خودت اینقدر مهربونی ؟ ... ولی فکر کنم حق با مادرت بود , من به درد تو نمی خورم ...
    همش دارم دردسر درست می کنم ...
    گفت : می دونی لیلا , خانجانت وقتی تو مریض بودی چی می گفت ؟ دلش می خواست تو از پرورشگاه بیای بیرون , می گفت اگر خوب بشی دیگه اجازه نمی ده تو بری اونجا ...
    ما می تونیم زندگی خوبی با هم داشته باشیم , مثلا امشب من بلیط گرفته بودم بریم تماشاخونه ...
    گفتم : ای بدجنس , تنهایی رفتی ؟
    گفت : مگه می شه ؟ نه عزیزم ... تو که نیومدی رفتم باشگاه , بیلیارد بازی کردم ...
    گفتم : بیلیارد دیگه چیه ؟ ..بگو  چرا دیر اومدی ؟
    گفت : حیف جای زن ها نیست وگرنه می بردمت ... من خیلی دوست دارم , حواسم پرت بازی شد و زمان از دستم در رفت ... ولی وقتی اومدم فهمیدم چرا ...
    کارای خدا بدون حکمت نیست ... اگر زود اومده بودم و با هم رفته بودیم , این دو تا بچه دم در چی می شدن ؟ و یا زبیده ی بی عقل اونا رو قاطی بچه ها می کرد ...
    حالا خر بیار و باقالی بار کن ... دوباره چه مکافاتی داشتیم ...

    پس خدا رو شکرکه دیر اومدم ...
    فردا یک فکری براشون می کنیم ... نگران نباش ...
    گفتم : هاشم جان تازه دیروز هفت مادرم بوده , تو رفتی بلیط تماشاخونه گرفتی ؟
    گفت : بد کردم ؟؟ ولی می خواستم حال و هوات عوض بشه ...
    گفتم : دیگه این کارو نکن ... یکم صبر داشته باش , ما حالا حالاها می خوایم با هم زندگی کنیم ... وقت زیاده , بذار یکم داغ دلم سرد بشه ... الان اصلا حوصله ی این کارا رو ندارم ...
    گفت : پس بگو چیکار کنم خوشحال بشی ؟ جمعه بریم بیرون بگردیم ؟
    گفتم : آره , این خوبه ... بریم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان