گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و سوم
بخش اول
نزدیک های خونه که شدیم , همینطور که هاشم حرف می زد من چشمم گرم شده بود و چرت می زدم و سرم روی سینه ام کج شده بود ...
هم خسته بودم و هم گرسنه ... اصلا دلم نمی خواست تو اون مهمونی شرکت کنم ...
ولی چاره ای نبود ...
خاله ی من با وجود ثروت زیادی که داشت , خودشو از تجملات و کارایی که اون زمان در بین پولدارها راجع شده بود , دور نگه می داشت و منم همینطور بار اومده بودم ...
و حالا یک طورایی هم از مواجه شدن با اون جور آدما واهمه داشتم ...
هاشم پشت خونه نگه داشت و باز به شوخی گفت : نیس که هنوز نماینده ی مجلس نیومده , وقت داریم حاضر بشیم ...
گفتم : هاشم جان , من گرسنه شدم ... میشه اول بریم یک چیزی بخوریم ؟
گفت : آره , برای چی نشه ؟
از در پشت رفتم تو خونه ...
هاشم دستم رو با مهربونی گرفت و گفت : با من بیا ...
یکراست رفتیم تو آشپزخونه ...
برای اولین بار بود که وارد اونجا می شدم ... جایی که اصلا با اون خونه ای که تا حالا دیده بودم , هماهنگی نداشت ... می تونم بگم آشپزخونه ی پرورشگاه از اونجا بهتر بود ...
حیرت زده به همه چیز نگاه می کردم ... دیوارهای کهنه و آجری و دوده گرفته ...
ولی بوی برنج شمال و قورمه سبزی فضا رو پر کرده بود و اشتهای منو بیشتر کرد ...
پنج نفر زن و مرد داشتن تدارک شام رو می دیدن ...
هنوز نتونسته بودم درست با اونا آشنا بشم ...
هاشم بلند گفت : سلطان جان , چی داری دم دستی ما بخوریم تا شام ته بندی کنیم ؟
سلطان جان , زن میونسال قد کوتاه و لاغری بود که همیشه دور و بر انیس الدوله می گشت و فرمون می برد ... خیلی زبر و زرنگ و کاری بود و انیس خانم برخلاف کارگرهای اون خونه , باهاش با احترام رفتار می کرد ...
ناهید گلکار