گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و سوم
بخش دوم
اومد جلو و ذوق زده از اینکه من رفته بودم پیش اونا , دستشو با یک دستمال خشک کرد و گفت : سلام خانم , تسلیت می گم ... ما همه براتون خیلی ناراحت شدیم ...
خدا بیامرزه مادرتون رو , عمر شما باشه ...
گفتم : قربونتون برم ... ممنون , لطف کردین به یادم بودین ...
گفت : بشین خانمم اینجا , خودم الان برات یک غازی درست می کنم تا حالا نخورده باشی ...
هاشم گفت : چی شد سلطان جان ؟ نو که اومد به بازار , کهنه میشه دل آزار ؟ پس من چی ؟
گفت : فدای تو هم می شم , پسر عزیز دوردنه ی من ... مگه میشه تو رو فراموش کنم ؟ ... الان براتون درست می کنم ...
کنار دیوار , سمت راست , دو تا تخت کنار هم گذاشته بودن که یک قلیون چاق شده روش بود ...
من و هاشم لب تخت نشستیم ...
دو تا خانم دیگه داشتن کار می کردن و از دور و زیر چشمی منو ورانداز می کردن ...
بلند گفتم : سلام , خسته نباشین ...
با خوشحالی سلام کردن و تسلیت گفتن ...
سلطان خانم دو تا لقمه ی بزرگ برای ما گرفت و همون جا نشستیم و خوردیم و خودشم نشست روی لبه تخت و قلیون رو کشید جلو و چند تا پُک جانانه بهش زد ...
و به هاشم گفت : تو نمی خوای ؟ ...
هاشم گفت : نه بابا ... تو هم نکش , سینه ات خراب میشه دوباره ...
بازم تعجب کرده بودم ... سلطان جان و هاشم طوری با هم حرف می زدن که انگار نه انگار آقا و خدمتکار هستن ...
چرا با هم اینقدر راحت بودن ؟
ولی حرفی نزدم و رفتیم بالا ...
وقتی وارد اتاق شدم , دیدم باز یک دست لباس مشکی روی تخت منه ... از لباس هایی که انیس الدوله قبلا برام خریده بود ...
معنیش این بود که باید همینو می پوشیدم ...
خودمو انداختم رو ی تخت و گفتم : هاشم به خدا دارم از خستگی می میرم , میشه من نیام ؟
گفت : نه دیگه , خواهش می کنم آماده شو ... مادر بهش برمی خوره ... ببین از وقتی اومدی حتی یک شب دور هم نبودیم , خوب نیست دیگه ...
ناهید گلکار