گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و سوم
بخش هفتم
گفتم : به اوراح خاک خانجانم , نه ...
بعدم نمی دونم اگر بزنه مگه چی میشه ؟ اون زن داره ...
هاشم داری اذیتم می کنی , باورم نمی شه تو از این کارا بکنی ... اصلا کی گفته تو اینقدر به من امر و نهی کنی ؟ ...
خودت می دونی به سِرتِقی معروفم , یادت نره ... به حرف کسی هم گوش نمی کنم ...
بلند شدم دوباره لحاف رو برداشتم و رفتم زیرش ...
یکم به هرمز دری وری گفت و نمی دونم چه چیزایی رو تو اتاق به هم می کوبید و با هر ضربه از جا می پریدم و منتظر یک اتفاق بد بودم ... ولی سرم رو بیرون نیاورم ...
بعد از اتاق رفت بیرون و درو محکم به هم زد ...
یک ساعتی طول کشید تا برگشت ...
تو این مدت زیر لحاف جون کندم ...
خدایا چیکار کنم ؟ ... نکنه هرمز تو مدتی که من مریض بودم کاری کرده که اون حساس شده ؟ اگر این طور باشه حق با اونه ...
تا صدای درو شنیدم , از جام پریدم و منتظر عکس العمل بعدیش بودم ...
به سختی نفس می کشیدم که اومد تو تخت و آروم منو بغل کرد و با لحن ملایمی گفت : خوابی ؟ ببخشید , نمی خواستم ناراحتت کنم ...
ولی دلم نمی خواد دیگه اون مرتیکه به تو زنگ بزنه ...
سکوت کردم ولی این مانع نشد که تازه اشکم نریزه ...
همین طور قربون صدقه ی من رفت , ولی نتونست منو وادار کنه یک کلمه حرف بزنم ...
ناهید گلکار