خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۲۱:۲۹   ۱۳۹۷/۳/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و چهارم

    بخش دوم



    حاضر شدیم و رفتیم تو آشپزخونه تا یک چیزی بخوریم ...
    سلطان جان داشت روی همون تخت نماز می خوند و گل نسا که زن مباشر انیس الدوله بود و به کارای ملک و املاک اون رسیدگی می کرد و تو خونه ی کارگری کنار باغ با شوهر و بچه ها زندگی می کرد , تو پا شیر ظرف می شست ...
    بوی چای دم کشیده , نشون می داد حاضره و میشه خورد ...

    هر دو کنار تخت نشستیم ...
    نمازش که تموم شد , گفت : سلام ...

    و از تخت اومد پایین و با دو دست صورت هاشم رو گرفت و دو تا ماچ از اینور و اونور کرد و گفت : الهی قربونت برم , الان ناشتایی تون رو میارم ...
    هاشم گفت : ما فقط یک چایی بخوریم گلومون باز بشه , می ریم ... زحمت نکش ...
    گفت : پس براتون غازی درست می کنم ...

    من حیرون مونده بودم که چرا باید سلطان هاشم رو ببوسه ؟
    هنوز آفتاب نتابیده بود که سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ... هوا خیلی سرد بود و هر دو می لرزیدیم ...
    بخاری رو روشن کرد و گفت : حتما پرورشگاه هم سرد شده ...
    گفتم : آره , باید امروز بخاری ها رو هم بذاریم ... سوخت هم کم داریم , قراره بوده سه روز پیش مرادی بیاره هنوز خبری نشده ... کمک هزینه ی مدرسه رو هم ندادن ...
    یکی باید دائم پیگیر کار باشه ... امروز مرادی میاد , باید باهاش برم دنبال این کار ...
    گفت : بیجا کردی , خدا شاهده اگر دیگه سوار ماشین مرادی بشی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ... فکر می کنی نمی دونم مرتیکه ی بی همه چیز اومده بود خواستگاری تو ؟
    وقتی می بینمش می خوام بزنم اون فکشو خورد کنم ... اصلا نمی دونم به چه جراتی این کارو کرد ؟ عوضیِ بی سر و پا ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان