خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۲:۵۲   ۱۳۹۷/۳/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و پنجم

    بخش اول



    با زبیده رفتیم سراغش ... ازش پرسیدم : اسمت چیه ؟
    با تردید به من نگاه کرد و گفت : پری ...
    گفتم : پری جان , این خانم اسمش زبیده است ... باهاش برو و هر کاری گفت انجام بده تا من یک فکری برات بکنم عزیزم ... ناراحت که نیستی ؟ ...
    گفت : نه , مرسی خانم ...
    زبیده مشغول کار اون زن شد و من رفتم سراغ ناشتایی بچه ها .. .
    بعدم دخترا رو با الهه راهی مدرسه کردم ... معلم ها اومدن و کلاس تشکیل شد و دوباره رفتم سراغ پری و زبیده که تو سر بینه ی حموم نشسته بودن ...
    زبیده سری با تاسف تکون داد و گفت : اینم سر و لباسش پره , شپش داره ... لیلا جون بذار بره دنبال کارش , می خوای چیکار کنی ؟
    دوباره بچه ها مبتلا می شن ...


    داشتم فکر می کردم ... یک کاری کرده بودم که توش مونده بودم ...
    گفتم : پری خانم , لباس هاتو باید بسوزونم ... اگر می خوای اینجا بمونی , این تنها راهشه ... می خوای ؟

    گفتم : بله , هر کاری بگین می کنم ...
    گفتم : پس در بیار , من بهت لباس می دم ... سرت هم باید پاک بشه ...
    راهش اینه که از ته بزنیم , ولی ما نمی تونیم این کارو بکنیم ... فقط کوتاه می کنم و دِدِت می زنم ...
    یک ساعت باید تو حموم بشینی ...
    گفت : باشه ...

    یک قیچی آوردم و موهاشو طوری که بد نباشه , تا اونجا که می تونستم کوتاه کردم و دِدِت زدم و یک روسری بستم سرش ...

    و سپردمش به نسا و گفتم : تا من نگفتم سرشو نشور ...
    چون معلم ها داشتن درس می دادن ع باید بچه ها ی کوچیک تر رو می کردم تو اتاق بازی ...

    حمیده رو گذاشتم پیش اونا ...
    زبیده هم باید ناهار درست می کرد ...

    اونقدر این طرف و اونطرف دویده بودم که صورتم گل انداخته بود ...

    تو این حال , مرادی از راه رسید ... اونم جنس آورده بود ...
    با بی خوابی های دو شب قبل مغزم کشش نداشت و دیگه سرگیجه گرفته بودم ...
    گفتم : دستتون درد نکنه , ولی ذغال سنگ چی شد ؟ پول مدرسه ی بچه ها ؟ ...
    گفت : لیلا خانم , حالتون خوبه ؟ ...
    گفتم: نه , معلومه که خوب نیست ... من کمک ندارم , اینجا یکی رو لازم دارم ... همه ی کارا رو خودم می کنم ...
    شما می تونین برام نیرو بگیرین یا خودم اقدام کنم ؟
    گفت : ولی ما برای الهه و حمیده مواجب در نظر گرفتیم ... الانم بیجک های حقوقتون رو آوردم ... از این ماه بهشون داریم حقوق می دیم , دیگه فکر نکنم کسی رو بدن ...
    گفتم : خودتون می دونین که حمیده توان زیادی برای کار نداره و شل و وله ؛ و من برای اینکه از اینجا بیرونش نکنن خواستم جزو کادر باشه ... ولی به خدا توان ندارم ,  یکی رو لازم دارم ... این حرفا حالیم نیست ...
    سودابه رو بردین و دست تنها موندم ...

    من باید یکی رو پیدا کنم , شما می تونی یک کاری برای من بکنی که حرفی توش در نیاد ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان