گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و ششم
بخش چهارم
تمام طول راه هاشم حرف زد و استدلال آورد که فکر می کنه من دوستش ندارم ... و من سکوت کردم ...
التماس کرد که ببخشمش ولی من حتی یک کلمه حرف نزدم و پیاده شدم ...
و اون رفت ...
تمام اون روز رو فکر می کردم ... آیا من مقصر بودم ؟
باید چیکار کنم ؟ روی تمام خواسته هام پا بذارم و دیگه لیلا نباشم و اونی بشم که هاشم می خواد ؟
ولی این اصلا با طبع من جور در نمی اومد و انگار لای منگه قرار گرفته بودم ...
اما چیزی که باعث دلگرمی من شده بود , رفتار علاقانه و با محبت انیس خانم بود ...
انیس خانم چند دست لباس و کفش و کیف و یک چادر برای پری گذاشته بود ... بهش دادم و شروع کرد به ما کمک کردن ... و مرتب سراغ فرشته رو می گرفت ...
دلم می خواست می بردمش تا بچه رو ببینه ولی از ترس هاشم جرات نکردم ...
پنجشنبه بود و من باید می رفتم برای تمرین پیش عفت خانم ...
بازم فکر کردم لیلا این کارم فراموش کن ... وقتی قراره من ویئلن نزنم , چرا یاد بگیرم ؟ ...
ساعت نزدیک پنج بعد از ظهر بود که یدی اومد و گفت : لیلا خانم , آقا هاشم دم در منتظرتونه ... میگن عجله ندارن , هر وقت حاضر شدین بیاین ...
از ترسم همه چیز رو به زبیده سپرم و کیفم رو برداشتم و رفتم ...
هاشم که فکر نمی کرد به اون زودی برم , دست هاشو از پشت گره کرده بود و سرشو گذاشته بود رو پشتی صندلی ...
زدم به شیشه ماشین و رفتم اون طرف , سوار شدم ...
خوشحال شده بود و انگار نه انگار که اتفاقی بین ما افتاده ... گفت : عزیز دلم , لیلای من , زود اومدی ؟ ...
راه افتاد و گفت : برات شیرینی خریدم ... رو صندلی عقبه , بیار با هم بخوریم ...
در جعبه رو که باز کردم دیدم یک جعبه ی کوچیک هم کنارشه ...
مثل بچه ها خودش ذوق می کرد و گفت : بازش کن ... بازش کن ...
ناهید گلکار