گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و دوم
بخش ششم
دیگه همه بیدار شده بودن ...
سلطان و آذر تو نور کم چراغ , خواب آلود و حیرت زده به ما نگاه می کردن ...
هاشم با خوشحالی گفت : من بابا شدم ... لیلا بارداره ...
بچه تو شکمش داره ...
سلطان جان باورت میشه ؟
سلطان از جاش بلند شد و هاشم رو بغل کرد و بوسید ... بعد اومد سراغ من و با خوشحالی گفت : الهی قربون اون شکل ماهت برم ... مبارکت باشه ... خیلی ما رو خوشحال کردی ...
آذر هم از جاش بلند شد یکم به من نگاه کرد و دست هاشو باز کرد ... در حالی که هنوز بی رمق بود و هم می خندید هم گریه می کرد , همدیگر رو بغل کردیم ...
و گفت : من عمه شدم ... خیلی خوبه ... چه خبر خوشی ... الان بهش احتیاج داشتم ... لیلا تو داری منو عمه می کنی ؟ ...
اون شب این خبر باعث شد که هاشم نگرانی که برای حبس شدنمون توی برف داشت رو فراموش کنه و راحت بخوابه ...
اما آذر اینطور نبود و باز تا نزدیک صبح درد کشید و ناله کرد ... و بالاخره خوابش برد ...
با افتادن نور خورشید تو اتاق , متوجه شدیم که هوا بعد از چندین روز آفتابی شده ...
هاشم و جعفر مقدار زیادی هیزم برای ما آماده کردن و گذاشتن تو ایوون و راهی شدن ...
هاشم گفت : ما زودتر بریم کمک بیاریم و کوچه ها رو باز کنیم وگرنه امشب یخ می زنه ...
و کلی سفارش من و آذر رو به سلطان جان کرد و رفت ...
و ما سه نفر تنها موندیم ...
نزدیک ظهر آذر رو دیدم که پشت پنجره نشسته و به بیرون نگاه می کنه ... دستم رو گذاشتم روی شونه هاشو گفتم : چی میگی ؟ بریم برف بازی ؟
گفت : نه بابا , سرده ...
سلطان فورا اومد و کت و کلاه آذر رو آورد و گفت : سرد چی ؟ پاشو پیرزن , یالا بریم ...
لیلا خودتو خوب بپوشون سرما نخوری ... مراقب باش زمین هم نخوری ... بریم که برف ها منتظرمون هستن ....
اون زن انگار تو این دنیا هیچ غصه ای نداشت ...
به قول خودش می گفت من از هفت دولت آزادم ...
اول سلطان رفت وسط برفا و بعدم ما ... به هم برف می زدیم و آدم برفی درست کردیم ...
ناهید گلکار