خانه
414K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۲:۳۰   ۱۳۹۷/۴/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و دوم

    بخش هفتم



    خندیدیم و بازی کردیم ...
    اونقدر بهمون خوش گذشت که هاشم و جعفر رو کلا فراموش کردیم ....
    چقدر حال آذر بعد از این بازی با برف بهتر شده بود ... با اشتها غذا خورد و ما رو هم به اشتها آورد ...
    حسابی غذا خوردیم و خندیدیم ...

    سلطان جان ادای انیس خانم در میاورد و ما هم از خنده ریسه می رفتیم ...
    من اونقدر بی خیال شده بودم که انگار زندگی من همون جا خلاصه شده بود .. .
    بعد از ظهر سلطان قلیونشو گذاشت و شروع کرد به کشیدن و همون جا خوابش برد ...

    من و آذر کنار پنجره نزدیک بخاری نشسته بودیم ...
    با نگرانی گفت : تو میگی علیخان الان به فکر من هست ؟ دیدی نیومد ؟
    گفتم : آذر جان , چطوری بیاد ؟ خودت که می بینی چقدر هوا خراب شده بود ... تازه خاطرش جمع بود که تو با هاشمی ...
    گفت : نه , می دونم می خواد از دستم خلاص بشه ...
    پرسیدم : چی شد که رفتی طرف این کار ؟

    گفت : من اصلا علیخان رو دوست نداشتم ... به اصرار مادر , زنش شدم ...
    از همون اولا فهمیدم که اون زیاد آدم سر به راهی نیست ...
    دیر میومد خونه و اغلب پشتشو می کرد به من و می خوابید ... بعدا فهمیدم دختردایی خودشو دوست داره و می خواسته اونو بگیره ولی پدرش اجازه نداده و اومدن به خواستگاری من ...
    دلش با من نبود و نیست ...

    این حرفا رو مادرش مرتب تو گوشم می زد و طوری حرف می زد که منو ناراحت کنه ...
    غصه می خوردم و دم نمی زدم ... تا اینکه فهمیدم این بویی که هر روز تو خونه بلند می شه , بوی تریاکه ... و پدرش می کشه ...
    خوب به من مربوط نبود و حرفی نمی زدم ... اونقدر مادرش با من بدرفتاری می کرد که می ترسیدم هر آن باعث بشه علیخان منو طلاق بده و آبروی ما رو ببره ...
    خیلی بد بود ... دختر انیس الدوله با او دبدبه و کبکبه عروسی کرده بود و به این زودی جدا شدنش برای مادر من , یعنی تموم شدن دنیا ... نمی خواستم اونو ناراحت کنم ...
    پس سعی می کردم تا می تونم صبر کنم و صدام در نیاد ...
    تا اینکه یک معمای دیگه ی اون خونه رو کشف کردم ...
    همیشه فکر می کردم کار علیخان و پدرش که می گفتن تاجر هستن چیه ؟ ...

    با رفت و آمدهای مشکوک و حرفایی که از گوشه و کنار شنیدم , فهمیدم افیون جا به جا می کنن ...
    فکر می کنم هاشم هم شک کرده بود چون یکی دو بار از من پرسید ولی من انکار کردم ... نمی خواستم بهونه دست مادرش بدم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان