خانه
405K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۷/۴/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و سوم

    بخش اول



    حتی سلطان جان که دائم می خندید و شوخی می کرد , نطقش کور شده بود و با وحشت به بیرون نگاه می کرد ...
    آذر از همه بیشتر ترسیده بود ...

    هر کدوم پالتوهامونو تنمون کردیم و دور بخاری جمع شدیم , ولی سرما اونقدر زیاد بود که اتاق هم داشت سرد می شد ... فقط حرارت بخاری از روبرو ما رو گرم می کرد و به جز صدای جرقه هایی که از سوختن چوب بلند می شد , صدایی نمی اومد ...
    گفتم : سلطان جان , بریم چوب بیارم بذاریم تو اتاق ...
    یکم دیگه بگذره بیشتر یخ می زنه و به هم می چسبه و دیگه از هم جدا نمی شه ...
    گفت : حالا تو دعا کن الان جدا بشه , خدا رو شکر می کنیم ...

    و خواست درو باز کنه ولی یخ زده بود ...
    با وحشت گفت : یا امام رضا , در باز نمی شه ... حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم ؟ الان بخاری خاموش می شه ...
    وای لیلا , کاش همون موقع آورده بودیم ...

    رفتم به کمکش ولی شدت سرما بیشتر از این حرفا بود ...
    آذر هم اومد و سه تایی در رو کشیدیم که بازش کنیم ولی از جاش تکون نمی خورد ...
    سلطان جان رفت چراغ رو برداشت و تو آشپزخونه دنبال چیزی می گشت ... همه جا رو زیر و رو کرد تا بالاخره یک کفگیر مسی رو با خودش آورد ...
    انداخت زیر در و به منو آذر گفت : هر وقت گفتم , بکشین ... حالا ... حالا ...

    با صدای شکستن یخ ها , یکم در باز شد ...
    و خودش کفگیر رو انداخت لای اون درز و فشار داد و زور زد تا درو باز کرد ...
    فورا سه تایی رفتیم و با هزار مکافات یخ ها رو شکستیم و هر چی می تونستیم هیزم آرودیم تو اتاق ...

    و خوب اون هیزم های یخ زده هوای اتاق رو سردتر کرده بود , طوری که حتی کنار بخاری می لرزیدیم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان