خانه
414K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۲:۳۹   ۱۳۹۷/۴/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و سوم

    بخش پنجم



    سلطان جان تو آشپزخونه جمع و جور می کرد ... برگشت و فیتیله ی چراغ رو کشید پایین و سرشو گذاشت روی بالش و از حال رفت ...


    حالا تنها من بیدار نشسته بودم ...

    به هاشم نگاه کردم ... به نظرم یک قهرمان اومد ؛ شجاع و بی باک ...

    یک مرد که ترس تو دلش نبود و برای زن و بچه اش خودش به آب و آتیش می زد ...
    موهاشو کمی نوازش کردم ...

    کم کم چشمم گرم شد و  یاد تکه کلام خانجانم افتادم که همیشه می گفت : خدایا به داده و ندادت , شکر ...
    حالا می فهمیدم این حرف پرمعناتر از اونی بود که می شنیدم ...
    گفتم : خدایا برای همه چیزایی که بهم دادی و ندادی , شکرت ...

    و همینطور که دستم رو سر هاشم بود , تیکه دادم به دیوار و خوابیدم ...


    فردا هم هوا آفتابی بود ...
    جعفر یک یا الله گفت و زد به در و ما رو بیدار کرد ...
    هاشم بدون اینکه حرکتی کرده باشه , همون طور مونده بود ... سرشو یکم از رو پای من بلند کرد و گفت : آخ بمیرم الهی , تو با این بچه تو شکمت تا صبح سر منو نگه داشتی ؟
    خوب صدام می کردی ...
    گفتم : خودم می خواستم , دوست داشتم همینطوری بخوابی ... منم خواب بودم , نگران نباش ...
    نگاهی پر از عشق به من کرد که قلبم رو لرزوند ...
    دستشو با محبت کشید رو صورتم و از جاش بلند شد ...
    آذر و سلطان جان رو بیدار کردیم ...

    و اون مردا باز یاالله کنون و با سرهایی پایین , از در رفتن بیرون و مشغول باز کردن راه شدن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان