گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و چهارم
بخش دوم
یک مرتبه یک حس زنونه و بد و نفرت انگیز اومد سراغم ...
چندشم شد ...
خوب هاشم مدتی بود که رفته بود بالا و سلطان هم نبود ... یعنی میشه ؟
نه لیلای احمق , چرا این فکر رو می کنی ؟ آخه هاشم برای چی این کارو بکنه ؟
نه , نمی شه ...
ولی نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم و رفته بودم تو سرسرای پشتی تا بتونم از اونجا پله ها رو زیر نظر داشته باشم ...
حالا خاله و ملیزمان اونجا بودن و جواد بهانه ی منو می گرفت ... و من می ترسیدم چشم از پله ها بردارم و همون لحظه سلطان بیاد پایین و من نبینم ...
قلبم داشت از جا کنده می شد و کنترل دست و پام از عهده ی من خارج شده بود ...
چاره ای نبود , باید کارو یکسره می کردم و خودم برم و از نزدیک همه چیز رو ببینم ...
هر پله رو که بالا می رفتم , قلبم تندتر می زد و احساس می کردم دلم درد می کنه ...
وسط راه منصرف شدم و با خودم گفتم : نمی تونم ... نه , نمی شه ... لیلا این کارو نکن , اشتباه می کنی ...
اگر چیز بدی ببینم از این به بعد چه خاکی تو سرم بریزم ؟ ... نه , بهتره ندونم ...
ولی اگر نرم یک عمر این حس بد تو ذهنم می مونه و اذیتم می کنه ...
دیگه به خودم می پیچیدم ...
بالاخره دلمو زدم به دریا و رفتم بالا ...
آهسته در اتاق رو باز کردم ... در حالیک ه خودم داشتم قبض روح می شدم , هاشم یک بالش گرفته بود تو بغلش و چنان غرق خواب بود که حتی صدای درو رو نشنید ...
اول یک نفس راحت کشیدم و تکیه دادم به در ...
ولی بعد از خجالتِ فکری که کرده بودم , داشتم آب می شدم و عذاب وجدان گرفتم و از خودم بدم اومد ...
پس هنوز برای من موقعیتش پیش نیومده بود که ثابت کنم آدم بدی هستم ...
ناهید گلکار