گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و چهارم
بخش سوم
باز یاد حرف خاله افتادم که می گفت : فکر بد , آدم رو پلید می کنه ...
نباید این فکر به ذهنم خطور می کرد ... ای لعنت به من ...
وقتی از پله ها پایین می اومدم , سلطان جان رو دیدم ... رفته بود حموم ...
موها و ناخن هاشو حنا بسته بود ... ترگل و ورگل داشت از آشپزخونه میومد بیرون ...
ماتم برده بود ...
در حالی که از شرم نمی تونستم تو صورتش نگاه کنم , گفتم : سلطان جان , چه وقت این کارا بود ؟ همه دنبالت می گردن ...
خونسرد گفت : خوب بگردن , چی میشه مگه مادر ؟ ... دو روز دیگه محرم و ماه صفره , نباید سرمو حنا می کردم ؟
با هم رفتیم تو سرسرا ... اونجا همه دور هم نشسته بودن و چای بعد از ناهار رو می خوردن ...
انیس خانم تا چشمش افتاد به سلطان , سرش داد زد : خیلی بی فکر و نادونی ... نگاه کنین تو رو خدا ... رفته بوده به خودش برسه , اونم بدون خبر ... الان چه واجب بود حنا بذاری ؟ خواستگارا صف کشیده بودن ؟
گفت : شایدم یکی پیدا شد و منو گرفت , خدا رو چه دیدی ... حالا ما حنامونو می بندیم , هر چی خواست خدا باشه ... شایدم یک خر پدر پیدا شد و منو گرفت ...
بابا پیر دختر شدم ...
و قاه قاه خندید ...
انیس خانم گفت : آره جون خودت , به همین خیال باش ...
سلطان همینطور که با صدای بلند می خندید , گفت : خوب پس فردا محرمه ... سرم سفید شده بود , چطوری دو ماه صبر می کردم ؟ راستی , دستم درد نکنه که همراه بچه هاتون بودم و ازشون مراقبت کردم و تو اون برف نذاشتم یکیشون سرما بخوره ... خیلی ممنون ...
انیس خانم رو کرد به خاله و گفت : ببین چه پررو شده ... برو از جلوی چشمم ... حالا فکر کرده خوشگلم شده , شیرین زبونی می کنه ...
ناهید گلکار