گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و چهارم
بخش چهارم
صورت سلطان نشون نمی داد که از حرف انیس خانم بدش اومده باشه و به خاله گفت : خاله خانم , خوش اومدین ... صفا آوردین ... چه عجب از این ورا ؟
از این رابطه ای که بین سلطان و بقیه افراد اون خونه بود , سر در نمیاوردم ...
سلطان چرا خودشو مینداخت تو بغل هاشم و جلوی همه اونو می بوسید؟ ... و چرا این برای همه ی افراد اون خونه یک امری عادی بود ؟ ...
اگر خدمتکار بود , انیس خانم چرا در مقابلش اینقدر کوتاه میومد ؟ ...
در هر حال من در اون موقع فقط از سلطان شرمنده بودم و از استرسی که بهم وارد شده بود , دل و کمرم به شدت درد گرفته بود ...
وقتی خاله می خواست بره و از من پرسید : خانم خانما , برای محرم کی میای ؟
گفتم : آماده شدین ؟
گفت : از فردا شروع می کنیم , هنوز نتونسته بودم تصمیم بگیرم کجا باشه .. به خاطر این برف و سرما که نمی شه تو حیاط گرفت , خان زاده میگه امسال رو تو قلهک بگیریم که رعیت زیاده و کمک می کنه ...
آوردن رعیت ها تو شهر و نگهداریشون خودش یک مصیبته ...
حالا فکر کردم همین کارو بکنم ... تو میای قلهک ؟
گفتم : ببینیم چی میشه .... حتما یکی دو روزی که میام , ولی برای عاشورا حتما میام ...
خاله و ملیزمان رفتن ... ولی انگار یکی بند دلم رو پاره کرده بود ...
سال علی بود و من جرات نداشتم حتی اسمشو ببرم ...
علی آرزو داشت بچه دار بشه و براش خیلی نقشه می کشید ...
دیگه حال من معلوم بود ... یک طورایی هم اونجا اعصابم به هم ریخت و درد کمرم بیشتر شد ...
ناهید گلکار