خانه
405K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۲۵   ۱۳۹۷/۴/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و چهارم

    بخش چهارم



    صورت سلطان نشون نمی داد که از حرف انیس خانم بدش اومده باشه و به خاله گفت : خاله خانم , خوش اومدین ... صفا آوردین ... چه عجب از این ورا ؟
    از این رابطه ای که بین سلطان و بقیه افراد اون خونه بود , سر در نمیاوردم ...

    سلطان چرا خودشو مینداخت تو بغل هاشم و جلوی همه اونو می بوسید؟ ... و چرا این برای همه ی افراد اون خونه یک امری عادی بود ؟ ...
    اگر خدمتکار بود , انیس خانم چرا در مقابلش اینقدر کوتاه میومد ؟ ...
    در هر حال من در اون موقع فقط از سلطان شرمنده بودم و از استرسی که بهم وارد شده بود , دل و کمرم به شدت درد گرفته بود ...
    وقتی خاله می خواست بره و از من پرسید : خانم خانما , برای محرم کی میای ؟
    گفتم : آماده شدین ؟
    گفت : از فردا شروع می کنیم , هنوز نتونسته بودم تصمیم بگیرم کجا باشه .. به خاطر این برف و سرما که نمی شه تو حیاط گرفت , خان زاده میگه امسال رو تو قلهک بگیریم که رعیت زیاده و کمک می کنه ...
    آوردن رعیت ها تو شهر و نگهداریشون خودش یک مصیبته ...
    حالا فکر کردم همین کارو بکنم ... تو میای قلهک ؟
    گفتم : ببینیم چی میشه .... حتما یکی دو روزی که میام , ولی برای عاشورا حتما میام ...


    خاله و ملیزمان رفتن ... ولی انگار یکی بند دلم رو پاره کرده بود ...
    سال علی بود و من جرات نداشتم حتی اسمشو ببرم ...
    علی آرزو داشت بچه دار بشه و براش خیلی نقشه می کشید ...
    دیگه حال من معلوم بود ... یک طورایی هم اونجا اعصابم به هم ریخت و درد کمرم بیشتر شد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان