گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و چهارم
بخش پنجم
یک مرتبه دیدم آرام از اون طرفِ سرسرا نزدیک پنجره به من اشاره می کنه : بیا پیش من ...
اول خواستم به روی خودم نیارم چون حدس می زدم می خواد از من زیر پا کشی کنه ...
ولی بازم چشم و ابرو اومد که : بیا ...
تا کنارش نشستم , پرسید : لیلا , راست بگو آذر چی شده ؟ شما برای چی رفته بودین باغ ؟
ببین دروغ بگی , ناراحت میشم و میونه مون به هم می خوره ...
بهم بگو مادر چی رو داره ازم پنهون می کنه ؟
نگاهی به انیس خانم انداختم که از دور زیر چشمی ما رو می پایید ...
گفتم : آرام دخت , اولا ما چیزی رو پنهون نمی کنیم ... آذر یکم حال ندار بود و ببخشید یک وقت به مادر نگین من به شما گفتم , با علیخان هم حرفش شده بود ...
وای نمی دونین چقدر آذر بانو ناراحته ...
ما فکر کردیم حال و هواش عوض بشه , رفتیم باغ که اونم نشد و برگشتیم ... همین ...
ولی مادر اونجا نشسته , چرا از خودشون نمی پرسین ؟
گفت : به جون بچه ت قسم بخور راست میگی ...
خم شدم و گفتم : آی دلم ... آی دلم ...
و بلند طوری که انیس خانم بشنوه , گفتم : مادر , کمرم درد می کنه ... به دادم برسین ... ای خداااا ... انیس خانم خودشو به من رسوند و زیر بغلم رو گرفت وگفت : تقصیر خودته , نگفتم نرین باغ ؟ گوش نمی کنی که ... اگر به من بود , الان می گفتم حقته ...
و منو نشوند رو صندلی و یک چشمک به من زد و آهسته گفت : الکی ؟
گفتم : نه مادر , واقعا درد دارم ... کمرم داره می ترکه ...
گفت : راست بگو دختر جون ؟
گفتم : وای , درد دارم به خدا ...
دستپاچه شد و فورا صدا زد : سلطان ... بدو زود جعفر رو بفرست دنبال قابله بیاد ... بدو ...
بگو بره پیش همون اکرم خانم قابله و برش داره و بیاد ...
و منو به زور برد تو اتاق آذر و روی یک بالش خوابوند ...
ناهید گلکار