گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و چهارم
بخش ششم
داد و هوار راه انداخته بود ... این ور اون ور می رفت و واویلا می کرد ...
من هاج و واج مونده بودم ... از انیس خانم بعید بود این کارا رو بکنه ...
مرتب می گفتم : خوبم به خدا ... فقط کمرم درد می کرد , الانم بهترم ... خودتون رو ناراحت نکنین ...
آذر نگران شده بود و می گفت : مادر , نکنه بچه اش بیفته ؟ ...
سلطان برام نبات داغ آورد و هاشم رو صدا کردن ... اونم با چه حالی ... خواب آلود دوید پایین و پرسید : چی شده ؟ بچه اش طوری شده ؟ لیلا خوبی ؟ ...
گفتم : نترس هاشم جان , به خدا چیزی نیست ... یکم کمرم درد می کرد ...
هاشم گفت : مادر به حرفش گوش نکن ... این همین طوره , دردش رو به کسی نمیگه ...
حالا منو اون وسط به زور خوابونده بودن و دورم حلقه زدن تا قابله بیاد ...
یک مرتبه من متوجه چیزی شدم و ساکت موندم ...
انیس خانم از این قشقرقی که به پا کرده بود , از دو جا بهره می برد ... یکی اینکه آرام رو از سرش باز می کرد ...
دوم اینکه به هاشم ثابت کنه که دلسوز ماست و اون باهاش آشتی کنه ...
و به مقصود خودشم رسید ...
چون تو این فاصله , آقای گلستانه , شوهر آرام , اومد و اونا رفتن ... و هاشم هم با انیس خانم آشتی کرد و خیلی هم ازش ممنون بود ...
و من بازم احساس کردم انیس خانم رو نمی شناسم ...
آدما می تونن خودشون رو به هر شکلی که می خوان در بیارن ...
همه ما جایی نقش بازی می کنیم ولی هزار رنگ شدن از عهده ی آدم های ساده و با صداقت بر نمیاد ...
و من انیس خانم رو نمی فهمیدم ...
ناهید گلکار