گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و چهارم
بخش هفتم
اون شب باز آذر حالش خوب نبود و بیشتر از هر چیزی از اینکه علیخان دیگه سراغی ازش نگرفته بود , غمگین و افسرده شده بود ...
می گفت : دیدی بهت گفتم ؟ فقط می خواست از دست من خلاص بشه ... تو این مدت نیومده سراغم ... اون دختر داییشو دوست داره , من می دونم ...
باید طلاق بگیرم تا راحتش کنم ... دیگه باهاش زندگی نمی کنم ...
گفتم : تو رو خدا آذر زود قضاوت نکن ... این کار پشیمونی میاره ...
شاید این برف باعث شده نتونه بیاد ... ما فقط دو روز نبودیم ... امروز روز سومه , چرا مرتب میگی تو این مدت ؟ تو این مدت ! انگار چقدر گذشته ؟
گفت : هاشم رو دیدی چیکار کرد ؟ چون تو رو دوست داره خودشو به آب و آتیش زد و خودشو به تو رسوند ...
اگر علیخان هم می خواست , تو این برف هم می تونست بیاد ...
تو هم اینو قبول داری , فقط می خوای من ناراحت نشم ... لیلا امشب حالم خوب نیست ...
گفتم : کاش نمی اومدیم ... تو اونجا هیچیت نبود , پس انگار به خودت تلقین می کنی ... قربونت برم امشب رو طاقت بیار , فردا با هم می ریم پرورشگاه ...
قرص آذر رو دادم و وقتی خوابید رفتم بالا ...
هاشم هنوز پایین بود ... وضو گرفتم و به نماز ایستادم ...
سلام نداده بودم که اومد ... دستی به سرم کشید و گفت : منم دعا کن ...
نمازم که تموم شد , گفتم : من که رو سیاهم , ولی تو چه دعایی می خوای برات بکنم ؟
گفت : دعا کن تو و بچه مون رو خدا بهم ببخشه ... همین , هیچی دیگه تو این دنیا برام مهم نیست ... خیلی خوشحالم دارم بابا میشم ...
ناهید گلکار