خانه
405K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۵   ۱۳۹۷/۴/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و چهارم

    بخش هفتم



    اون شب باز آذر حالش خوب نبود و بیشتر از هر چیزی از اینکه علیخان دیگه سراغی ازش نگرفته بود , غمگین و افسرده شده بود ...
    می گفت : دیدی بهت گفتم ؟ فقط می خواست از دست من خلاص بشه ... تو این مدت نیومده سراغم ... اون دختر داییشو دوست داره , من می دونم ...
    باید طلاق بگیرم تا راحتش کنم ... دیگه باهاش زندگی نمی کنم ...
    گفتم : تو رو خدا آذر زود قضاوت نکن ... این کار پشیمونی میاره ...
    شاید این برف باعث شده نتونه بیاد ... ما فقط دو روز نبودیم ... امروز روز سومه , چرا مرتب میگی تو این مدت ؟ تو این مدت ! انگار چقدر گذشته ؟
    گفت : هاشم رو دیدی چیکار کرد ؟ چون تو رو دوست داره خودشو به آب و آتیش زد و خودشو به تو رسوند ...
    اگر علیخان هم می خواست , تو این برف هم می تونست بیاد ...
    تو هم اینو قبول داری , فقط می خوای من ناراحت نشم ... لیلا امشب حالم خوب نیست ...
    گفتم : کاش نمی اومدیم ... تو اونجا هیچیت نبود , پس انگار به خودت تلقین می کنی ... قربونت برم امشب رو طاقت بیار , فردا با هم می ریم پرورشگاه ...


    قرص آذر رو دادم و وقتی خوابید رفتم بالا ...
    هاشم هنوز پایین بود ... وضو گرفتم و به نماز ایستادم ...

    سلام نداده بودم که اومد ... دستی به سرم کشید و گفت : منم دعا کن ...

    نمازم که تموم شد , گفتم : من که رو سیاهم , ولی تو چه دعایی می خوای برات بکنم ؟
    گفت : دعا کن تو و بچه مون رو خدا بهم ببخشه ... همین , هیچی دیگه تو این دنیا برام مهم نیست ... خیلی خوشحالم دارم بابا میشم ...


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان