گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و پنجم
بخش اول
چشمم افتاد به زهرا که با یک حلقه اشک تو چشمش نشسته بود و منو نگاه می کرد ...
بهش اشاره کردم : بیا ...
من و آذر جلوتر رفتیم تو دفتر و وقتی اون اومد , فورا درو بستم و زهرا رو به آغوش کشیدم ...
واقعا دلم جدا از بچه های دیگه براش تنگ شده بود ...
اونم دست هاشو محکم دور گردنم حلقه کرد و با بغض گفت : هر وقت نمیاین می ترسم دیگه برنگردین ...
گفتم : قربونت برم , تو دیگه بزرگ شدی ... نباید این فکرا رو بکنی ...
آذر جون این یکی از دخترای منه که باهوش و با استعداده و بی اندازه مهربون و باشعوره ...
دارم بهش موسیقی یاد می دم ... تنها بچه ی کلاس سومی ماست ... مسئول تکالیف بچه ها هم هست ...
آذر با نگاهی محبت آمیز دستشو دراز کرد و با اون دست داد و گفت : خیلی هم خوشگله ...
از زهرا پرسیدم : اوضاع مدرسه در چه حالیه ؟ حواست به بچه های دیگه هست ؟
گفت : بله لیلا جون , خودم شب ها تکالیفشون رو رسیدگی می کنم ...
هر کس مشقشو بد بنویسه وادارش می کنم دوباره پاکنویس کنه ...
فقط اعظمِ کلاس اولی , اصلا چیزی تو کله اش نمی ره ... معلمش هم ناراضیه , نمره ی همه ی دیکته هاش تک شده ...
گفتم : باشه عزیزم ... تو برو , خودم رسیدگی می کنم ... فردا میام با معلمش حرف می زنم ...
بعد به آذر گفتم : امروز از خیاط خونه یک خانم میاد به بچه ها درس خیاطی بده , می خوای سرپرست اونا بشی ؟
گفت : معنی این حرفت اینه که از علیخان طلاق بگیرم ؟
گفتم : نه بابا , این چه حرفیه ؟ من غلط بکنم ... برای چی طلاق بگیری ؟ برو زندگیتو از اول بساز ...
دو روز در هفته میای و برای رضا خدا از بچه ها مراقبت می کنی که کارشون رو خوب انجام بدن ... همین ...
ناهید گلکار