گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و پنجم
بخش دوم
گفت : نمی دونم لیلا ... الان وضعیتم روشن نیست , بعدم فکر نکنم مادر اجازه بده ...
گفتم : آره , راست میگی ... چون اینجا دختر انیس الدوله و عروس خان سلطان سرش نمی شه ...
وقتی وارد اینجا میشی , دست هایی رو می ببینی که به طرفت دراز شدن که پر از نیازه و تو عاجز از برآورده کردن اون نیازهایی ... و بعد در مقابل , خواسته های خودت کوچیک میشه ...
این بچه ها با درد زندگی می کنن و با همون درد از اینجا می رن ...
با یک آینده تاریک و نامعلوم , و خوب خیلی کم اتفاق میفته که یکی از اونا خوشبخت بشه ...
بدون اینکه معنای محبت واقعی رو بچشن تمام عمرشون رو با یک مهر پرورشگاهی و حرومزادگی روی پیشونیشون می گذرونن ...
این بچه ها نه گناهی مرتکب شدن و نه با اراده ی خودشون به این دنیا اومدن ... معصوم و مظلوم حسرت می کشن ...
می تونی امروز فقط آذر باشی ؟ نه دختر کسی نه زن کسی ؟
گفت : آره ... آره ... چرا که نه ؟ ... می تونم ... می خوای چیکار کنم ؟
گفتم : من بهت نمی گم چیکار کن , هر کاری دلت خواست و از دستت بر میومد برای این بچه ها انجام بده ... بهت قول می دم شب علیخان برات شده اندازه ی یک ارزن ...
وقتی براش اینقدر ارزش قائل باشی و تو ذهنت بزرگش کنی , خودت به همون اندازه کوچیک میشی ...
پس خودتو بزرگ کن ... یک آدمی نباش که نگاهت به دست کسی باشه که یک تیکه محبت جلوت بندازه ...
اونقدر نشستی و نگاه کردی علیخان کی می ره و کی میاد که خودتو فراموش کردی ...
بذار هر چی می خواد بشه ... اگر اومد و دوستت داشت , برو ... اگر نیومد مطمئن باش خداوند , روزگار بهتری رو برات مقدر کرده ... چون تو آدم خوبی هستی و همین برای خوشبختی کافیه ...
ناهید گلکار