گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و پنجم
بخش سوم
- حالا دنبال من بیا , خیلی امروز کار دارم ...
به آشپزخونه سر زدم ... ناشتایی آماده بود ...
داشتن برای بچه ها چای می ریختن و اونا از یک طرف نون پنیرشون رو تو بشقاب می گرفتن و از طرف دیگه , لیوان چای و می رفتن تو اتاق بازی تا بخورن ...
زنگ زدم به خاله و گفتم : دو تا خواهش ازتون دارم ...
گفت : تو بهتری لیلا ؟ انیس می گفت دل و کمرت درد گرفته بود ...
گفتم : سر صبح خبر رسوندن ؟
گفت : نه , دیشب زنگ زد ... نگرانت بودم , الان کجایی ؟
گفتم : پرورشگاه ...
گفت : با این حالت پا شدی رفتی اونجا چیکار کنی ؟ استراحت می کردی دختر ...
گفتم : من خوبم خاله جونم , نگران نباش ... میشه تو مراسم از آدم های خیرخواه بخوای هر کس چرخ خیاطی داره که اضافه است و نمی خواد , بده به پرورشگاه ؟ امروز کلاس خیاطی شروع میشه ...
ولی چرخ نباشه , نمی شه ...
گفت : باشه , حتما یادم می مونه ... ما امشب می ریم قلهک ... تو شماره خان زاده رو داری ؟
گفتم : بله یادمه ... ۲۲۴۱ , درسته ؟ ...
گفت : آره ... حتما از حالت بهم خبر بده ... در ضمن شوکت اومده بود اینجا , می گفت سال علی شده و از این حرفا ... می خواست ببینه حالت چطوره ...
مثل اینکه پرورشگاه هم رفته بود و تو نبودی ...
گفتم : وای خاله , بهش بگو دیگه نیاد سراغم ... هاشم حساس شده , نمی خوام کدورتی پیش بیاد ... من سال علی رو تو دلم می گیرم , ولی نمی تونم به زبون بیارم ...
گفت : عاقلانش همینه ...
گفتم : یکی دیگه اینکه تو مجلس بگین برای پرورشگاه نیمکت و میز می خوایم که بچه ها روش غذا بخورن ... این طوری که سفره میندازیم , کارمون سخت میشه ... ببینین کسی هست کمک کنه کارمون نظم پیدا کنه ؟ ...
گفت : برای کجا می خوای ؟ تو که جا نداری ...
گفتم : می خوام دور تا دور سالن رو نیمکت بذارم و جلوش میز ... هم جای زیادی نمی گیره هم راحت میشیم ... اصلا بچه ها می تونن روش درس هم بخونن ...
گفت : باشه , اینم می گم ... تو مراقب خودت باش ... قربونت برم , منو نگران خودت نکن ...
ناهید گلکار