گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و پنجم
بخش چهارم
نیم ساعت نگذشته بود که خاله زنگ و گفت : لیلا جون , نجار داره میاد اندازه بگیره ... قول داده یک هفته ای براتون درست کنه ...
گفتم : وا خاله ؟ چطوری ؟
گفت : مال من نیست , نذر امام حسین کرده بودم ... چون خان زاده امسال با منه , زیاد مهم نیست مقداری خرج بچه ها بشه ... اینطوری امام حسین هم راضی تره ...
من همیشه می دونستم خاله بی نظیرترین و مهربون ترین آدمیه که خدا آفریده ...
برای کارایی که می کرد نه منتی داشت نه تظاهر می کرد و این بزرگ ترین شانس زندگی من بود که زیر دست اون بزرگ شدم ...
تلفن رو که قطع کردم , دیدم آذر نیست ...
کلاس ها شروع شده بود و در اتاق های خواب بسته بود ... رفتم تو اتاق بازی دیدم مشغول بازی با بچه هاست و با محبت اونا رو نوازش می کنه ...
درو بستم و رفتم دنبال کارام ...
نسا و حمیده بخاری ها رو زغال سنگ می ریختن و پری داشت کف سالن رو دستمال می کشید ...
از صبح که اومده بودم , پری دور برم نیومده بود ... صورتش رو نگران دیدم ...
رفتم و ازش پرسیدم : حالت خوبه پری جون ؟
گفت : بله , خوبم ... آخ ... نه ... والله چی بگم ؟ نمی خوام نگرانتون کنم , ولی می ترسم مشکلی پیش بیاد ... بهتره بدونین ...
گفتم : بگو ببینم چی شده ؟
گفت : آقا یدی یک مردِ معتادی رو دیده که نزدیک پرورشگاه ول می گرده ... می ترسم شوهرم باشه ... آدم خوبی نیست و دردسر درست می کنه ...
اگر پیدام کنه , منو می کشه ... تیکه تیکه ام می کنه ...
گفتم : مگه تو نگفتی معتاده و کنار خیابون افتاده ؟
بغضش ترکید ... از ته دلش ناله کرد ...
آذر از اتاق اومد بیرون و متوجه ما شد ... پرسید : چیزی شده ؟ چرا پری خانم اینطوری گریه می کنی ؟ ...
گفتم : حرف بزن ببینم چی میگی ؟ قربونت برم اینو بذار زمین , درست بگو جریان چیه ؟ تو از چی دلواپسی ؟
بیا بریم تو دفتر ...
ناهید گلکار