گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و پنجم
بخش پنجم
گفت : من کار می کردم پول موادشو می دادم ... حالا حتما به تنگ اومده , اومده سراغ پول ...
گفتم : خوب از کجا می دونه تو اینجایی ؟ نه ... فکر نکنم ...
گفت : منِ خر وقتی بچه ها رو گذاشتم اینجا , بهش گفتم ... چون می ترسیدم یک روز من نباشم , بچه ها رو گم کنه ... یا اینکه دلش به رحم بیاد و اعتیادشو ترک کنه و بیایم بچه ها رو ببریم ... ولی اون موقع شاید باور نکنین گفت کار خوبی کردی , خرجشون رو کی می خواست بده ؟
این تریاک وامونده هم عقل رو از بین می بره هم عاطفه رو ...
آخه اینقدر یک مرد بی غیرت ؟ ... یک روز اگر پول نداشتم زیر لگد سیاه و کبودم می کرد ... بچه هام گرسنه بودن ... تو قصاب خونه , روده پاک می کردم ... تمام پولی رو که در میاوردم , می گرفت و مواد می کشید ...
گفتم : پدر و مادر ؟ کس و کار ندارین ؟
گفت : دارم , تو سولقون زندگی می کنن ولی ازشون بیزارم ... دو بار بهشون پناه بردم , برم گردوندن ... و گفتن یکی رفتی دو تا برگشتی , نون خور اضافه نمی خوایم ...
وقتی بابام می خواست منو بده اون , فرار کردم رفتم امامزاده عقیل دخیل شدم ...
به زور دَگنک منو برگردوند و دادن به این نامرد ...
از همون شب اول منو زد که چرا جهازت کمه ...
پری محکم بینیشو گرفت و با صدای بلند گریه کرد ... آذر با افسوس اشک می ریخت ...
گفتم : حالا از کجا معلومه اون باشه؟ نگران نباش ... تو اینجا جات اَمنه , بیرون نرو ... حالام که برف اومده , اگر زیاد بمونه از سرما می میره ...
من به انیس خانم میگم یک فکری می کنه ...
پری با حالتی پریشون رفت و آذر سخت غمگین شد ... دیگه اون حالت صبح رو نداشت ...
سرم خیلی شلوغ بود و نمی تونستم بهش برسم ...
شام بچه ها رو همه با هم دادیم ...
آذر همین طور کمک می کرد و دنبال من میومد ...
گفتم : خسته شدی , تو برو بشین ...
گفت : اگر تو نشدی , منم نمی شم ...
ناهید گلکار