گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و پنجم
بخش ششم
بچه ها رو جمع کردم تو اتاق بازی و براشون ویولن زدم ... هم برای دل خودم هم برای دل آذر و هم اینکه بچه ها ازم می خواستن ...
نمی دونم چرا این بار هر چی زدم , چیزی جز تصاویر در هم و بر هم جلوی نظرم نیومد ...
وقتی چشمم رو باز کردم , هاشم اونجا بود ... باز بی سر و صدا به دیوار تکیه داده بود و گوش می کرد ...
ویولن رو گذاشتم تو جعبه و بچه ها رو فرستادم تو اتاقشون ...
به هاشم گفتم : دیگه یقین پیدا کردم هر وقت ساز می زنم تو میای ... این نشونه ی من و تو باشه که چشم به راهت نمونم ...
وقتی تو ماشین به طرف خونه می رفتیم , آذر سخت غمگین و تو فکر بود ...
انگار دلش نمی خواست حرف بزنه و هاشم اینو متوجه شده بود ...
باهاش شوخی کرد و گفت : دیگه مطمئن شدم تو زن منو صاحب شدی ...
آذر یک لبخند سرد گوشه ی لبش ظاهر شد ...
گفتم : وای هاشم , به آذرم حسودی می کنی ؟
گفت : دست خودم نیست به خدا , واقعا داره حسودیم میشه ... تو خیلی آذر رو دوست داری ؟ ...
گفتم : آره , خیلی ... انگار از بچگی باهاش بودم ....
آذر گفت : منم همینطور لیلا ...
هاشم پرسید : ببینم می خواین ببرمتون سینما ؟
گفتم : ما خیلی خسته ایم , بریم خونه بهتره ...
و دیگه تا دم در عمارت , آذر یک کلمه حرف نزد و بیرون رو نگاه می کرد ...
هاشم رفت ماشین رو بذاره و بیاد ...
و من و آذر رفتیم تو ساختمون ...
انیس خانم و علیخان اونجا نشسته بودن ...
آذر ایستاد و بی اختیار چند قدم به عقب برداشت ...
غم عالم تو صورتش بود ....
علیخان از جاش بلند شد اومد جلو و گفت : سلام ... بهتری ؟
آذر بدون اینکه جوابش بده , رفت سراغ انیس خانم و رو به اون ایستاد و انگشتش رو گرفت طرف علیخان و با حرص ولی آروم پرسید : شما از اون خواستین بیاد مادر ؟ با شمامم , ازش خواستین بیاد ؟ ...
ناهید گلکار